۱۳۸۷ دی ۲, دوشنبه

چه کسی آنجلینا جولی را در ورامین دیده؟



همه تو رو دیدن که با سه تا ماشین بزرگ از اونا که روش نوشته UN اومدی. همه تو رو دیدن وقتی در یکیش باز شده، همه گفتن تو هم قد ماشین بودی. همه عینک بزرگ تو رو به خاطر دارن که انگار تمام صورتتو پوشونده بوده با موهات که رنگ آتیشه، اونا آتیشو بهتر از همه چیز دیدن. وقتی خونه هاشونو می برده به آسمون و تو این مورد همه مطمئنن که تو موهات رنگ آتیش بوده و شعله هاش پخش شده بود توی سبزی لباست که رنگ فراموش شده شون بود. آخه اونو خیلی وقته خراب کردن!؟ فکر یه کلیسا که وسط ده شون بود و یه مجسمه تو محرابش به رنگ لباس تو. مخصوصن برگای روی سرش که جاشو معلوم نبود کی با خار عوض کرده بود! همه تو رو دیده بودن با عینک و آتیش موهات و برگای مسیح شون.
راستی تو کجایی؟ دین و ایمونت چیه؟ مجسمه ی تو خار داره یا برگ؟ همه به همون مسیح قسم می خورن که تو خوشگل بودی حتا خوشگل تر از مادر مسیح.
***
در آتلیه پشت سرم بسته می شه و می پیچم طرف خانمی که پشت به ویترین واستاده بهش می گم:
- یه عکس می خوام با موهای باز.
اونم انگار چیز عجیب غریبی شنیده باشه می پیچه تو پله های زیر زمین و یه آقای که حکایت-روسری و تو روسری- هنوز یادشه می آد بیرون، نگام می کنه و با دست پله هارو نشونم می ده تو پله هاست که می پرسه:
واسه ی پاسپورت می خوای؟
منم با تعجب که یعنی برای پاسپورت که بی روسری قبول نیست و هنوز نگفتمش که خودش می گه:
- برای قاچاقی رفتن.
رو صندلی ام که می گه:
- فقط زودتر! یک کمی هم می چرخه پشت به من که یعنی هر کاری داری بکن منم می گم:
- بنداز...
روسری مو تو پله ها می بندم و خودمو می رسونم به دختره، پولارو می ذارم رو قبض و برای دومین بار می گم:
- رو فلاپی می خوام... ها !
دختره هیچی نمی گه درو می بندم و خودمو می سپرم به خیال یه دانشگاه تو نیویورک یا حتی مریلند.
***
تو مترو ام و به پرسه های پسرها نگاه می کنم که دستاشون میله هارو چسبیده و تنشون بین مسافرای دوروبر میله ها می ره و می آد. خودمو می اندازم رو تخته شاسی که بغل دستیم زل زده بهش، از این همه فضولی کلافه می شم و منتظرم تا بلند گو اسم ایستگه امو بگه و در باز بشه، آخرش طاقت نیاورده:
- گرافیک می خونی؟
- لباس.....
- خیاطی!؟
(طرشت......)
از در می رم بیرون و یاد ننه می افتم که می گفت:
- ننه خیاطی خوبه واسه دخترا! مردا دوس دارن زناشون از دوخت و دوز سر در آرن.
براش فرقی نمی کنه اگه بگی ننه خیاطی نه! طراح لباس، فاشن، مد، دیزاین لباس...از همش بهتر همون خیال خودشه (خیاط)
***
دکمه ها که بالا و پایین می رن اسمت کامل می شه و چشمم اون پایین رو سبزی مکعبا می مونه برق یه صفحه ی جدید مکعبارو تموم می کنه قاب سفید که حالا سیاهی موهات توش پیدا شده بعدم سرت کامل می شه تو نیم رخی دندونات روی بازوی چپ انگار می خوای خودتو ببلعی، چقدر این عکس اشتیاق آدمو زیاد می کنه برای اینکه باشه و ببینه که چه جوری واسه ی عکاسا ژست می گیری. میشه اونجا بود! روی یکی از صندلیا کنار تو نشست. تو هفته ی مد نیویورک و آخرش شاید حتی- ورساچه- اومد و پیش تو عکس انداخت و از تو خواست تا آخرین و تک دوخت ترین لباس اون هفته رو تنت کنی!؟ چی از این بهتر که برای یه فصل برم پیشش و چه خوبه اگه پیش تو باشم و باهات بیام، حتا تا دم در کارگاه، تا دخترموافشون مارک ورساچه رو ببینم که با طلا ساختن و رو سر در این کمپانی می درخشه شاید اولین کسی باشم که لباسو تنت ببینم وقتی از اتاق پرو می آیی بیرون، شاید آنوقت بتونم تمام آرزوی خودمو تو کار کردن تو یه همچین جایی یه جوری به گوش ورساچه برسونم شاید اگه توام توصیه بکنی نگاهی به طرحام انداخت.
***
سال تولد:1980/4/26......
نَه تقویم می خواد نه اون + 621 گوشه ی شناسنامه اونجا که زمانی قراره پر بشه و من دیگه نباشم یه تاریخ هست شبیه تاریخایی که می نویسی و برگه ها که رد و بدل شد تو قرارداد بستی با یه فیلم و حتا شرکت عطر و طراح لباس که شب با لباسی که اون برات دوخته بری به مهمونی تو یه هتل تو بهترین و اعیون نشین ترین منطقه ی نیویورک و عکس بندازی و نیم رخ و تمام رخ لباست برق بزنه و تو لبخند و چقدر آدم که این عکسهارو ببینن و چند تا تلویزیون که نشونت بدن و چند تا عکس که بره تو آلبوم اختصاصی اون طراح و تموم این عکسا و فلاشا و ژستا با همون یه امضاء و تاریخی باشه که می نویسی، دل من خوش باشه به یه تاریخ که گوشه ی آخرین صفحه شناسنامه نوشته، بابام خدا بیامرز، که حالا من به فکر یه 26 آوریل باشم که این گوشه است و خودمو بسپارم به خیال یه صدا، صدای ماشینی شاید، ماشینی که روش نوشته UN و تو که شاید از ماشین پیاده بشی و راه بیفتی تو خیابونای تهرون و لبخند بزنی به اونایی که شناختنت و حتا اونا که تو رو شبیه دختر آشناشون می دونن خیال من که اون اطرافا می چرخه تو رو پیدا کنه و آخ که اگه پیدات کنم تموم اون نبوغی که استاد زبان برای آمریکایی تلفظ کردن کلمه ها توم کشف کرده بود به کار می گیرم.
خیلی روزا به این جمله ها که پشت سر هم می گم فکر کردم تو رو دیدم با اون عینک بزرگ و موهات که رنگ آتیشه جلوی در ماشین که روش نوشته UN به طرحام نگاه کردم و لباسای تن تو رو دیدم.
- آخرین مدرک دانشگاهی؟What is your degree?
- میزان سرمایه ی ؟ How much is your incom?
این سوالای لعنتی تمومی نداره.
- تمام خانه ها را تکمیل کرده اید؟ yes Please fill the paper out?
***
می پیچم طرف صندلی و تخته شاسی و کیف و پرت می کنم روش. سرمو می آرم بالا تا ببینم شادی اومده یا نه! نرگس و سحر چی؟! حتمن یه جایی مشغول حرافیه.
(الهامی از میوه ها برای لباس کودک) این موضوعه این دفعه است و من فقط یه طرح دارم یه سارافن پف داره دخترونه، با دو رنگ سبز تیره و روشن مثل هندونه، جوراباش با دونه های هندونه خالخالی شده و یه مچ بند که شکل برگ هندونه است. رفتم تو بحر طرحم که شادی می زنه پشتم!
- اگه بگم به ابالفضل کی و دیدم هیشکی باور نمی کنه؟
- ((آنجلینا جولی)).... به مرگ خودم!
- ممل به جون تو راست می گم، خودش بود. رفتم جلو، هم سلام دادم، هم گفتم HELLO اون همه واحد زبان هیچی یادم نمی اومد. زبونم بند اومده بود! ماتم برده بود. نگاش کردم. اونم لبخند می زد، سرشو خم می کرد و یواشکی با آقا بغل دستی صحبت می کرد. روسری سرش کرده بودن با یه مانتوی گشاد، یه عینک بزرگ لای موهاش همین جوری هم خوشگل بود. خیلی خوشگل! آقای بغل دستیش اومد کنارم و آروم گفت: نمی خواد شلوغ بشه نگاش کردم و گفتم: خانم جولی هستند؟ با سر جوابمو داد و رفت.
نگاش کردم با روسری هم قشنگ بود. بهش می اومد، یاد کار کولاژ ترم پیش تو افتادم. اون عکس بزرگه که چادر سرش کرده بودی! استاد گفت: کجای این ـ های فاشنه ـ
تو گفتی: همین که جولی اینو سر کنه می شه های فاشن
چقدر معصوم بود. چقدر خوشگل بود. دستش و گرفتم تو دستم و گفتم:
WELLCOM – I LOVE YOU اسمم و گفتم. اصلن حالیم نبود چی می گم. اون فقط می خندید. یه خنده ی نمکی که دل آدم آب می شد. راه افتادن منم دنبالشون دورو برو نگاه می کرد، درای چوبی خونه های قدیمی، یاس ها ی امین الدوله که تا پای دیوارا اومده بودن، خونه های آجری، گلای آویزون بالکنا.... پشت سرشون بودم از مترجمه پرسیدم: تا کی ایرانه؟
گفت: معلوم نیست چن روزی کار داره.
گفتم: می خواد فیلم بازی کنه؟
گفت: برای کار شخصی اومده.
خیلی راه رفتیم، رفتن خیابون ابن بابویه... حسابی دیر شده بود، اگه نمی اومدم، استاد مینداختم.
شادی دست کرد توی کیفشو عکسمو در آورد این عکسو ترم پیش تو نمایشگاه لباس انداختیم پشتشو نشونم داد یه A کشیده بزرگ و بقیه ی اسمت که کوچکتر نوشته بودی.
***
گفتم که همه تو رو دیدن حتی شادی!
اینجا تهرونه و این خیابون که تموم شه یه قبرستون هست ابن بابویه ..... این جا ایرانه و وقتی آدرسی از کسی می پرسی اگه بدونه! شده باهات تا ته اش می آد تا تو رو برسونه به اونجا که خواستی، اگه ندونه! اولش یه کمی فکر می کنه و بعدش حوالت می ده به کاسبای محل. تو این خیابون بزرگ با این مغازه های رنگارنگ می شه سراغ کدومشون رفت و سراغ تو رو گرفت؟
-آقا ببخشید شما آنجلینا جولی رو این طرفا ندیدید؟ اونم بروبر نگات کنه و فکر کنه از کدوم دیونه خونه فرار کردی! اگه عکس نشونشون بدی هم چی که کلی نگات کنن می گن:
- این آبجی جای خواهری، خیلی خوشگله، چشه؟! گم شده، مریض، پریضه ؟
تو چرا اومدی این قبرستون؟
***
فلاپی جا می ره و دکمه با صدای تق بیرون می زنه، فلاپی ی عکسمه! خوب شده بهتر از قبلیا، یاد عکسای روی پرونده های مدرسه می افتم کلاس پنجم یه دختر کوچولو با صورت پف کرده. سوم راهنمایی مقنعه سفید، یه صورت معصوم که حالا سیاه تر هم شده. این آخریه که برای شناسنامه انداختم، خانم عکاس کلی این ور و اون ور کرد چشمام سری اول بسته شده بود. یک بار دیگه! چی زوری زدم تا سیاهی لنزو ببینم با چشمای از حدقه دراومده خوب شد تا حالا همش همین بود این خیلی مصنوعی به نظر می رسه حالا دیگه با فتو شاپ همه ی عکسا خوبه! آیکن باز می شه send to کارم تمومه. مهسا گفت: جوابش معلوم نمی شه باید مدارک برات ارسال شه، اون وقته که تو بردی! همه ی سوالارو از اول نگا می کنم درسته حالا باید به مامان بسپرم برای نامه.
می پرسه از کیه؟
منم با خنده: از جرج بوش
فکر اینکه این لاتاری سهم من باشه برای پیدا کردنت خوشحالم می کنه، اما حالا ......
***
یه چیزایی هست که باید بدونی این جا یه دختری هست با موهای قهوه ای روشن و نه سیاه، با چشمای عسلی که فقط موقع عکس انداختن باریک می شه نه همیشه، با یه پوست کمی روشن، نه سیاه و نه زرد! که بزرگه، مدرسه رفته، درس خونده، مدرک گرفته، نه که پستونک بخوره یا پوشک بخواد فقط می خواد پیدات بشه با UN بی UN اونو برداری با خودت ببری. بکنی فرزند خونده ی خودت، اسمم داره اسمش مریمه همه ممل صداش می کنن ، خیال ـ پمپ بنزینای نیویورک ممل ـ با خیال هفته های مد و کمپانی های لباس نیویورک مملش کرده حالاهم براش فرقی نداره اگه این مریم بشه زهرا، مادوکس، پاکس یا هر اسم دیگه ولی آخرش جولی باشه و اون اونجا باشه مریم جولی متولد 26 آوریل 1980 تا بره طرحاشو نشون طراحای بزرگ بده تا توی (کنزو ) شاگردی کنه طرح بزنه قرارداد ببنده شاید اگه بشه یه روز طرحاش تن آنجلینا جولی باشه !!! ربابه سلیمانی – سال 87- هشتگرد

برچسب‌ها:

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی