۱۳۸۸ مهر ۱۸, شنبه

لمس هاشور


باز خنده بر لب ، بر لب ايوان نشسته‌اي ، آن گاه كه با طنين كلام و برق چشمانت گوي لغزان دلم را به سحر خويش آورده‌اي
گيسوان رقصانت،دست در شانه باد نهاده ، پيچان و سركش ، اين ذهن خزان زده را در هذيان آلوده روزي از روزهاي پس پشت ، با تمام خروش و گزش ، به شلاق مي‌كشاند و مي‌داني كه چشم – اين دو طفل لرزان بي‌رمق – را ياراي آن نيست كه اين همه خراش بر روح و آن همه سرزنش عريان را كه از ديدگان شرر بارت فرومي‌ريزند، در حفره خانه‌ي تنگ خود به ثبت رساند
چونان جوجه‌اي زرد و نحيف پنداشتي‌ام، سرگردان و لرزان بر دوپا در تقلا، و تو را چه لذتي است ، از رنجي بدوي
آري ! دوباره بازگشته‌ام و ميوه‌هاي خوش خيالي‌ام را از سبد خالي چشمانت برمي‌چينم ، گفته بودي كه ، در دوباره آمدنم فزون تر از آنچه كه توان خواهم داشت ، رنج در پس نرده هاي ايوان برجاي خواهي نهاد
و اينك من اينجايم ، بازگشته‌ از راهي دراز ، ايوان هست و خنده‌اي نيست ، زاغك پير هنوز در ته باغ بر گرده‌ي درخت گردو سوار است و چشمان خود را از ايوان بر‌نمي‌گيرد و صد حيف كه هنوز هم از تيررس سنگهايم دورتر نشته است
تو هستي و سماجتت در مهر ورزيدن به آن سياه بد منقار و همان اصرار قديمي بر هم رنگ دانستن چشمانم با آن پرهاي بد تركيب
تو هستي و اما تو نيستي ، سبزي چشمانت در چمنزار موج مي زند ، و از نفس هاي لذت است كه ريه‌هاي خاك پر و خالي مي‌شود ، و بي گمان اين هرم تن توست كه به دل خاك ديميده مي‌گردد . اين دشت است كه دستان تو را بر زير سر نهاده ، در آرامش صبحگاهان چشم در چشم خورشيد ، زمزمه مي‌كند ترنم رويش را
باد مي وزد ، ايوان پيداست ، نرده ها فضاي بين دوست داشتن و تنفر را هاشور زده اند و صداي گيسواني پريشان از پشت پرچين در ذهن تبدار باغ مي‌پيچد
نفس در نفس با باد خود را به كوچ چلچله‌ها مي‌سپارم ، دوباره دور خواهم شد تا انحناي ادارك زمين ، غرق خواهم شد ، در نفس‌هاي چكاوك و اوج خواهم گرفت تا نجواي علف ، همه‌ اجزاي تنم را خواهم انباشت از بوي شب ، بوي پرچين ، از نفس‌هاي اقاقي ، شايد كه احساس از پس ايوان به شوق ديدن جدال جوجه‌اي زرد و نحيف با پوسته اي آهكين ، پله‌ها را پشت سر گذارده و تا آستان باغچه ، گامي كوچك از سر مهر فراز دارد
تو نيستي اما خوب مي‌دانم كه از آنچه برجاي نهاده‌اي ، تصوير و تصوري را با خود برده‌اي ، ولي از آنچه كه روي خواهد داد ، شايد كه آگاه شوي و بايد بداني كه پايان اين حكايت را نه كه تو ، كه من رقم خواهد زد و اين آن چيزي است كه اين جان مشوش را دوباره به پاي آن ايوان تكرار و خنده هايش كشانده است

داریوش دوله - 20/آذر/ 1380 - طبع آزمایی بود براساس کارهای نادر ابراهیمی

برچسب‌ها:

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی