۱۳۸۷ بهمن ۲۱, دوشنبه

دکترعبدالحسین زرین کوب ِ شاعر- حقیقت عریان

شعر پایین در خصوص داستان دختر برهنه ای است که روزی از روزها در بازار شهری پیدایش می شود و به یکباره نفس شهر و اهالی اش را در سینه ها حبس می کند و آنگاه که شهر از بهت به درمی آید جماعتی سنگ می پرانند و جماعتی فحش می دهندش و جماعتی روی می گردانند و جماعتی هم دل و دین می بازند که در این میان زنی افسون نام چادری بر اندام عریان این پری روی می کشد و مردمان بیرون آمده از سحر و فسون این سیمین تن تازه می پرسند که تو کیستی و این عریان در حجاب درآمده زبان بر می گشاید که:

سالها اینجا کشیدیت انتظار
تا مگر من زی شما آرم گذار
عمری اینجا نرد عشقم باختید
آمدم اینک مرا نشناختید
روز کورانید و خصم آفتاب
روی من خواهید اما در نقاب
من کجا پنهان کنم رخ در نقاب
آفتابم، بی نقاب است آفتاب
چون شما را نیست تاب تیغ نور
دشمن شمسید چون جغدان کور
من چو رو سوی شما آورده ام
الحق اینجا خود سزای پرده ام
چون شما را دیدن من نیست تاب
هین فرو پوشید رویم در نقاب



یک دوبیتی :
گرچه ذوق زندگی در آرزوست
باز لطف آرزو در جستجوست
گر روا گردد مرادت بی طلب
تو درون بحر مانی خشک لب
و یک تک بیتی:
زندگی بی جستجو افسردگی است
ناشکفتن نوعی از پژمردگی است

برچسب‌ها:

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی