۱۳۸۸ مهر ۲۸, سه‌شنبه

سانسورستيزي و سانسورزدایی‎های حافظ

شهریار مندنی پور - روزنامه شرق شماره 83 – یکشنبه 16 آذر 1382 –
درآمد: از زمان كتيبه ها، از آن زمان كه نخستين حرف ها بر سينه سنگ نقر مي شد، تا سخن يكتاي شاه جاودان گردد، سانسور آغاز شده است. همانا همين كه با كتيبه ها، فقط يك روايت، آن هم روايت غالب و حاكم براي مخاطبان و آيندگان حجاري مي شده، دقيقا، پندار و كردار و گفتار سانسور انجام مي گرفته، چراكه سانسور در اصل همين است كه هميشه يك سخن، يك روايت و يك نظر بايد حاكم باشد، كه آن هم سخن و روايت و نظر حاكم بايد باشد... زخم كتيبه ها به سينه كوه ها، از آن زمان تا به حال، همين را مي گويند و به رخ ما مي كشند...
بهره اول: روزي غباري و تلخ، شايد ابري، كند و اندوهگين مي گذرد... مردمان خاموش گرداگرد ميدان ايستاده اند.
صورت ها: صورتك... و صورتك ها به رنگ وحشت، با صداي سكوت، با خطوط تسليم و موافقت... هيچ كسي را جرات اعتراض نيست. هيچ كسي را ياراي آه و مويه هميشگي هم نيست. گوشه اي، ميان جمعيت، دل افگار و دل پژمرده، مردي سر و روي پوشانده، ايستاده. نه دل مي كند كه با خلايق يكي و يكسان شود و نه دل دارد كه از پناه هيكل آنان بيرون بيايد و جدا و به تنهايي، خود نمايان كند... سر مي زنند. باز در ميدان شهر سر مي زنند و اين بار، اميري خوش دل و كم آزار را سر مي زنند. جبار فاتح، فرمان روانه مي كند... جلاد تيغ بالامي برد و فرو مي آورد. فواره خون، داستان ديگري بر نطع مي نويسد. داستاني از هزاران هزار داستان سر زدن ها، كور كردن ها و حبس و خفه كردن هاي تاريخ سرزمين ما... شبانگاهان، حافظ، جگر خسته و افسرده، در كوچه پس كوچه هاي باريك و تاريك شيراز، راه مي سپرد. تصوير، مدام پيش چشمانش تكرار مي شود: سر قطع شده فرو مي افتد: چشمانش به خلايق: ثابت، خيره و بي نور و خلايق ساكت، خيره و بي نور در چشمانش... ديگر از در سراها و پنجره هاي شيراز، آواي شادي و سرور مردمان بيرون نمي زند. خاك مرده وزيده بر شهر و شاعر، دهانش عطر كلمه عشق، دهانش عطر كلمه كلمه، از هر تاريكي كوچه وحشت دارد. هر هشتي و هر سوكي، هر خرابه متروكي، كمين گاه سايه هايي تاريك تر از شب است. راه مي گيرند بر رهگذر، نامش مي پرسند، از كجا آمدنش، چه كار كردنش هايش و به كجا رفتنش... و بند بر گردن و دست مي اندازند و مي برند... حافظ، به خانه محقرش، اگر مايه اي هم مانده باشد بهر روغن چراغ و شمع، شايد شعله اي نيفروزد. تا مگر وقتي كه عسس و محتسب را هم خواب تاراج كند، يا مگر وقتي كه سحر نزديك باشد، اما شعله اي كه او مي افروزد، كسي چه مي داند كه در نور رو به سپيده اش، زيباترين شعرهاي جهان به تولدند؛ شعرهايي كه در كلمات شان، شور حيات و اميد عشق، آوازي خوش سر مي دهند و در سايه كلمات شان، وحشت از جهل و ريا و قه قاه مي كشد.
به اين روزگار، اگرچه زوال زوزه اي بس بلند و سرخوش كشيده، اما اين زمان، آغاز تباهي نبود... پيش از اينها، دوران شكوه و جلال مندي بود. بيش از چند قرن قبل تر، به قرون سوم و سپس چهارم هجري، در سرزمين هاي بي غروب اسلامي، نام شرق فقط طنيني جغرافيايي نداشت، كه نام روشنايي مدنيت هم بود و قله مناره هاي اين مدنيت، مدارس بزرگي بودند كه در شهرهاي باشكوه: قاهره (جامع ازهر) بغداد، نيشابور، مرو، بلخ، هرات، اصفهان... بنا شده بودند و در آنها با تساهل فرزانگي و با شوق دانايي و با آزادي علمي، طلبه هاي خرد زميني و آيه هاي خداوندي، به تحقيق و بحث و درس مشغول بودند. در قدم هاي نخست، انتقال دانش سماعي بود و سپس، خرد آشامان روزگاران، دوران ولعناك جست وجو و طلب دانش و ترجمه آن را ولو از صين (چين)، پشت سر نهادند و به تاليف رسيدند... نفس فارابي و رازي و ابن سينا در حجره ها، زنده و به كام، جاري بود، چنان كه آن تمدن درخشان و مدنيت جلال مند شرقي، به خواب هم، كابوس زوال را نمي ديد، اما از قدوم تركان سلجوقي و سرانجام با غروب خاندان سلجوقي، همراه بر آماسيدن فساد خلفاي بغداد، داستان غم انگيز زوال آغاز شد. گويي مرگ »جلال الدين ملكشاه سلجوقي« و »نظام الملك« خردمند، نماد گسترش و شيوع زوال بود. در اين زمانه، ديگر در حجره هاي مساجد، بيمارستان ها، خانه بزرگان و آن مدارس عظيم، بحث هاي باشكوه خردمندي و علم و تحقيق حقيقت در نمي گرفت. به جاي اينان، جنگ هاي قدرت، نزاع هاي مذهبي بين سني و شيعي و اشعري و معتزلي و اسماعيلي، رياكاري و سالوس و حقارت انسان، شدت گرفت. بازار خشك انديشي »اشعري« رواج يافت... علم از محور حقيقي كه بحث در حقايق اشيا بود، منحرف شد، فكر عالم پست شد و علما به دشمني با يكديگر افتادند و آن مدارس بزرگ تبديل شدند كه مكان بار آوردن دعات و مبلغين مذهبي كه هر يك تحت نظر يك فرقه، افرادي را تربيت كنند كه در فنون جدل و مناظره مقتدر باشند و از عهده اثبات صحت نظر مذهب خود در ميان مدعيان برآيند...« و اين گونه، بزرگان اگر مدرسه اي هم تاسيس مي كردند، به قصد پرورش سلحشوران كلامي بود، تا در جنگ بر عليه فرقه هاي ديگر، پيروزي آورند، يا مردمان را به كشتار و غارت برادران ديني خود تشويق كنند... طبيعي است كه در چنين شرايطي، منش هاي بالقوه ناشايست آدميزادگي، خيلي بيشتر فرصت رويش و ريشه دوانيدن و شاخه زدن مي يابند. ريا عادت مي شود؛ دو رويي لذت بخش و زره مي شود، خبرچيني و آدم فروشي سلاح و پيشه مي شود و حقارت انيس...

و چنين مهلكه اي، هم چنين بود و بود، تا به قرن هشتم و روزگار حافظ...: در كتاب ها، چنان مي نويسند كه انگار به روزگار شاه شيخ ابواسحاق، خلايق همه نيك پندار و نيك كردار و گفتار بوده اند و همه سر خوش و خوشبخت، با مهر با يكديگر مي زيسته اند و شيراز و فارس، سرزميني بوده است بهشتي كه اما با پا نهادن امير مبارزالدين به آن، نوعي وارونگي رخ داده و سالوس و تزوير، ستمكاري و ستم بارگي، يكبارگي رواج يافته است. اين كتب تاريخي، گويي هيچ در نظر نمي آورند كه ممكن نيست كه چنين وارونگي همه گير، در چندين سال رواج بيابد. اينگونه نتيجه گيري ها و نقل ها، چندان عجيب نيست، چراكه پس از گذشت قرن ها قرن تاريخ تلخ و رنج بار بر ما مردمان، اينك دريافته ايم كه تاريخ نگاري در ايران، معمولابا سنت روايت احساسي همراه بوده است... نكته مهم اين است كه روايت حافظ از اين دو دوره و سپس روايت همو از دوره »شاه شجاع«اي نقش بسيار مهمي دارد، در چنين داوري هايي و چنين روايت هايي. منظور من اين نيست كه روزگار محتسبي امير مبارزالديني را تطهير كنم، بل، مي خواهم بگويم كه روزگار شيخ ابواسحاق هم، با وجود زوال و فسادي كه از قرن پنجم به تقريب آغاز شده بود، چندان مسلماني و انسان مداري و عدالت خاص و چشمگيري هم نداشته، مگر كه آن سخت گيري ها، آن ستم هاي به ظاهر دين سالارانه و آن قلم فرهمند آزاري هاي امير مبارزالديني را نداشته و بنابراين، به يمن روايت نوستالژيك حافظ و با تاثير روايت هاي قلمداراني مانند حافظ، خوش نامي نصيبش شده...
پس با اندكي تخيل، تيزهوشي و پرهيز از سطح انگاري احساسي، به كمك همان داده هاي تاريخي، مي توانيم نتيجه گيري كنيم كه ريا و تزوير، انديشه و آزادي ستيزي و بي عدالتي، هم چنان كه در ايران شيوع مي يافته، به روزگار ابواسحاق هم، روند طبيعي صعودي اش را طي مي كرده، البته با استثناهايي و اما در زمانه امير مبارزالدين، دقيقا به سبب آنكه همه نيت ها و اعمال به نام دين و با ظاهر دين صورت مي گرفته، بيشتر به چشم آمده و خشك انديشي و جنون رنج دهي اين امير هم، به سرعتش افزوده و به همين دليل هم هست كه وقتي شاه شجاع، اين پدر جبار را به بند مي كشد، به چشمش ميل مي كشد و مي ميراندش، باز هم شيراز و فارس، آن گلستاني نمي شود كه حافظ از آن به نيكي ياد كند... يعني كه قصه ادامه داشته، اما با نمودهايي كمتر و كمتر آشكارا...
طرفه آن است كه مي بينيم كه روايت حافظ از خوبي هاي دوران ابواسحاقي، بيشتر گرد خوش باشي، بزم آوايي، وظيفه رساني، شعردوستي و از اين قبيل مي چرخد و كمتر از كاهش فقر و جهل، عدالت براي مردم عادي، رفاه عمومي و مبارزه با سرايت ريا و رجالگي سخن مي راند... و اين همه گفته شد، تا در همين ابتداي اين بخش، خاطر نشان بشود كه اگر قرار اين متن بر مطالعه سانسور و سانسورگريزي حافظ است، منظرمان نبايد فقط به زمانه محتسبي امير مبارزالدين محدود شود كه به روزگاران ديگر هم، اگر كمتر، اگر مخفي تر، اگر بي حافظ تر، چنين بوده و بوده...
ـ غروب شرق /... / طلوع غرب...

در همان زمانه كه در اين گوشه جهان، در كوچه پس كوچه هاي باريك و تاريك شيراز، شاعر خرقه پوش، كلمه نوشيده، از بزم شعر و شادنوشي، به سمت خانه اش مي رود، يا به شامگاهان كه غم ماه گرفته بيدار مي شود »در پاي سروهاي به باغ »حاجي قوام« تكيه زده و آواز مي خوانده و زنان خاندان سلطنت و رجال، پشت پرده به صوت خوش حافظ همراه با بلبلان باغ گوش مي داده اند« يعني به قرن هشتم ما هجريان و قرن چهاردهم ميلاديان، »قسطنطنيه« به دست سلطان محمد دوم (1453م.) سقوط كرد و اروپا در آشفتگي و خشونت مي سوخت و خون مي ريخت (جنگ صد ساله فرانسه و انگليس: ظهور ژاندارك...)... و همين گاه كه آن مرد شايد خرد جثه، در پناه خلايق خاموش، بالارفتن تيغ جلاد امير مبارزالدين را نظاره مي كند، تا بذر اندوهي تا مرگ، به دل صاف بي غشش كاشته شود، طاعون در اروپا هم كشتار مي كند و به همين زمان كه اين حافظ تنهاي قرآن خوان، از وحشت تكفير زهدان ريايي، از بيم محتسبي كه او هم ظاهرا قرآن مي خواند ـ اما در كنار نطع سر زدن طعمه ها و تنقلاتش ـ غزل هاي خود را بي نام خود، از خانه بيرون مي راند، در همين زمان كه سپيدي عمر بر موهاي بلند يا تنك حافظ مان مي تراود و او با اندوه، بهاري تازه را، كنار بيدي كنار »ركن آباد« نگاه مي كند و همين وقت كه آب و هواي فارس سفله مي پروراند، رياكار و حق ناگزار گردن مي فرازد، خبرچين و تفرقه انداز، از عسس خانه با كيسه پر برمي گردد و حافظ يا با شانه هاي فرو افتاده، مي گذرد از زير ديوار بلندي كه پنجره اش مرده بر ياد نگاري چشم سياه... در همين زمان ها: ... در اروپا »رنسانس« آغاز شده است...
انگار كه نوعي تقابل ترازويي در كار بوده باشد، كفه آن سو، فراز مي كشد و كفه اين سو، فرو. در آن زمان كه در اروپا روشن گري كلمه و كلام گشايي »اصحاب دايره المعارف« آغاز مي شود، در اين جا، خاموش كردن كلمه، رياكاري كلام، پنهان كردن سخن و پناه بردن به سايه كلمه و كلام بيشتر مي شود. حافظ: حق گويي، ستيز و پرهيز
ـ سانسور ستيزي هاي حافظ:

همواره، با همه آن همه كه قرن ها قرن با سانسور سر و كار داشته ايم سانسور را بسيار ساده، بي مطالعه و خواب آلوده نگاه كرده ايم و همين طورها با آن مخالفت ورزيده ايم، يا به زبان انكار و در عمل تاييدش كرده ايم. تصور عمومي ما از سانسور، معمولاسانسور »محرمعلي خاني« است. مميزي مكانيكي و اداري كه يك قيچي نشانه آن است، اما سانسور ماهيّت، منش، ترفند و شيوه هاي گوناگوني دارد كه كمتر به چشم عادت ساده انگار ما ايراني ها آمده... شايد بتوان به طور كلي براي سانسور، دو منش يا دو چهره را شناسايي كرد:
الف: آشكار / ديواني (محرمعلي خاني) / بوروكراتيك: متغير با جنس و ايدئولوژي حكومت.

ب: پنهاني / ميداني (مردمي) / ديرپا و ناسور.

حافظ با هر دوي اين چهره ها روياروي بوده است. به نشانه يا نماد درگيري حافظ با سانسور، مي توان حكايتي را نقل كرد كه اگرچه در راستي و درستي آن شك هست، اما از آن چه كه به آن روزگاران بر اين مرد رفته، تصويري گويا و حسي عرضه مي كند. به نقل از شيرين سخني و شكرشكني زنده ياد »مهدي اخوان ثالث« در گردآوري تعدادي روايت عاميانه از زندگي حافظ كه به طور كلي بنا بر مضمون غزل هاي او تخيّل، ساخته پرداخته شده اند و دهن به دهان ما ايرانيان نقل دوست گشته اند؛ آورده اند كه: ... به تازگي غزلي از حافظ شهرت يافته بود كه چنين مقطعي داشت: گر مسلماني از اين است كه حافظ دارد آه اگر از پس امروز بود فردايي... شاه شجاع ديد كه رايحه كفر مي شنود. با فقيهان و خوش خدمتان مشورت كرد، ايشان نيز چربش كردند كه: بلي اين بيت حاكي از آن است كه گوينده در قيام قيامت شك دارد و شك در قيامت از مقوله كفر و كافري است، محضري كردند و فتوا نوشتند و كسي را به دنبال حافظ فرستادند... حافظ مضطرب شد و چاره اي جز رفتن نيز نداشت، اما پيش از رفتن به دربار، در سر راه نزد »ابوبكر زين الدين تايبادي« رفت كه از معاريف عرفاي خراسان بود و پس از ويراني خراسان به دست »تيمور« سفر بر حضر گزيده، قصد رفتن به مكه داشت و چندي بود كه موقتا در شيراز منزل گرفته بود... وقتي زين الدين ماجراي فتواي فقيهان را شنيد و اضطراب دوست خود را ديد، گفت غم مدار كه اين مشكلي نيست. هم در راه كه به دربار مي روي، بيتي ديگر به سياق اين غزل بگوي حاكي از اين معني كه ديگري چنان مي گفت و آن را پيش از اين مقطع بيار تا به مقتضاي اين دليل و مقدمه كه »نقل كفر، كفر نيست« از مهلكه نجات يابي. حافظ خوشحال شد و هم چنين كرد. وقتي فقيهان از حافظ اقرار گرفتند كه آن بيت او گفته، فتوا بر خواندند و مجلس منتظر جواب بود. حافظ گفت: »ائمه اين مجلس همه بر حقند و فتواي ايشان نيز بر بنياد تحقيق، قوام مباني اسلام نيز از همين گونه امامان و فتاوي است، اما اين شكسته خاطر مي پرسد كه آيا نقل كفر هم از مقوله كافري است«؟ فتوادهندگان همه اتفاق كردند كه به نقل كفر، كافري نيست، آن گاه حافظ گفت: »آنان كه غزل را به سمع عزيزان رسانده اند، اين بيت پيش از مقطع را نقل نكرده اند كه هم من گفته ام: اين حديثم چه خوش آمد كه سحرگه مي گفت بر در ميكده اي با دف و ني ترسايي گر مسلماني از اين است... الخ«.
و بدين گونه خواجه شيراز از آن مهلكه خطرناك رهايي يافت...
اين مشت نمونه خروار يا اين »تا نباشد چيزكي...« بيانگر تمثيلي زمانه اي است كه سطر سطرها زير ذره بين بدبيني و سكوت طلبي، جست وجو مي شدند، تا بهانه اي به كف آورده شود. چنين جست وجويي، اگرچه ديوان و دستك و مامور معذوري نداشت، اما در زمره سانسور ديواني دولتي قرار مي گيرد، از آن رو كه سخن چيني اش به دستگاه حاكم نقل مي شد، تا مقاصد حاكم شهر برآورده شود و حاصلش هم لابد بگير و ببند و حبس و بسا كه اعدام بوده، از آنگونه كه بر »حلاج« و »عين القضات« رفته...
اما حافظي كه شايد در تهديد، تيغ غضب محتسبي هم مماس گردنش كشيده بودند و حافظي كه حافظ كلام بود، خاموشي كلام حق نمي توانست، پس رندي جان رندش را به كمك گرفت، تا حق زيبايي كلام انسان را به جا بياورد و سخن حق و عشق و آزادي بگويد، طوري كه انگار نگفته باشد و سخن از ستمكاري و ستم طلبي بگويد طوري كه انگار نگفته باشد...

برچسب‌ها:

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی