۱۳۸۹ مرداد ۱۰, یکشنبه

کاندرین روزان صدره تیره تر از شب

نطفه یک قهرمان با توست
«و باز در آنجا چه غوغائی ست؟
باز - پرسیدم - چه بلوائی ست؟»
گر چه بیرون است از این پرچین و «بند» اما
نیست چندان دور.
آنچه آنجا بگذرد، اغلب
می توان دید و شنید، الا
آن که خواهند از کسان مستور.
باز می پرسم، چه غوغائی ست؟
در کنار آن اطاق سرخ، آن فرجام «منصوری»
بازهم گویا
شیونی، جمعی، تماشائی ست.
آنچه می آید به گوش از آن نه چندان دور
شیونی از مادری کامل زنست، انگار،
باغ و بستان سوخته ی کاشانه بر بادی ست.
آنچه می آید به چشم، اما
سروقدی، شاخ شمشادی ست.
اینک از آنجا
پیش می آید که گوید چیست
آن دومو سرپاسبان ترک ما، با چشم نمناکش.
ا------------------------------

پس ببین آنجا چها رفته ست
که دل یک تکه سنگ سخت هم سوزد،
او شکسته بسته می گوید سخن، با لحن غمناکش:
«پیرزن، یک ماه پیش از این
به ملاقات پسر امد
دید او را ... و نصیحت ها ... ولی بیفایده سوی «وطن» برگشت.
- سوی ده یا ایلی از اطراف کرمانشاه -
پیرزن برگشت
تا که تمهیدی کند، فکری کند، شاید
که جوانش را
از«خیر شیطان» فرود آرد،
رفت
تا بیاید با عروس خود
که از آن زندانی یکدنده طفلی در شکم دارد.
در همین مدت «قضایا» طوردیگر شد.
پیرزن، بدبخت، این نوبت
با عروس باردار خود به دیدار پسر آمد.
حیف، اما حیف!
چند روزی از «قضایا» دیرتر آمد...»
با توام من، آی دخترجان!
شیر دختر، ای شکوفه ی میوه دار ایل!
تیهوی شاهین شکار کُرد!
که به تاری از کمند گیسویت گیری
صد چندان سهراب یل را، آن که نتوانست
نازنین گردآفرید گرد.
گرچه می دانم گریه تسکین می دهد دردت،
لیک، دخترجان! نبینم رو بگردانی به گرییدن،
هی بگردم قد وبالا، سرو بستانت!
من نمی خواهم ببیند دشمن بیرحم نامردم
قطره ای هم اشک وحشت پای چشمانت.
آن دو آهوئی که می دانم
که دو ببر خشمگین دارند، در زنجیر مژگانت.
هی بگردم دخترم را، دختر با غیرتم. هم هم میهن کردم من یقین دارم که می بینی
کاین زمان آبشخور ما از چه رود بی سرو پائی ست!
و کشان ما را بسوی خویش
چه لجن در ذات دریائی ست؟
خوب می دانم، که دانی خوب
که چه بد دهری و دنیائی ست؟
با شبی چونین
در کمین ما چه بد روزی و فردائی ست.
تو زنی مردانه ای، سالاری و از مرد هم پیشی.
جامه جنست زنست، اما
درد و غیرت در تو دارد ریشه ای دیرین
کم مبین خود را، که از بسیار بیشی.
گوهر غیرت گرامی دار، ای غمگین،
مرد، یا سالار زن، باید بدانی این،
کاندرین روزان صدره تیره تر از شب،
اهل غیرت روزیش درد است.
خواه در هر جامه، وز هر جنس
درد قوت غالب مرد است.
بازمانده ز آن جوانمرد، آنچه دادندت عزیزش دار.
گرچه کتف آرا و سرپیچ و کمربندی،
لیک میراث از دلیری بی همآوردست.
آن که در دنیای نامرد حقیقت های امروزین
مرد و مردی راستین باشد.
رستم افسانه اش زالی به ناوردست.
گر پسر زادی، کمربند پدر بسپار و وادارش
همچنو مردانه و بیباک بر بندد،
ور دگر زادی، بگو او نیز
گر به یر خواهد که پیچاک پدر بندد،
ماده شیری با خطر، بی خوف باشد، تا که آن میراث
بر سر و گردن چو بال شیر نر بندد.
دخترم! ای دختر کرد، ای گرانمایه
یادگار آن شهید، آن پهلوان با توست.
قصر شیرین جوانی، ای بهین تندیسه جاندار زیبائی
بیستون غیرت کرمانشهان با توست.
قدر بشناس و گرامی دار، دخترجان
نطفه یک قهرمان با توست!
نطفه یک قهرمان با توست!

مهدی اخوان ثالث م. امید


برچسب‌ها:

1 نظر:

Anonymous الهام گفت...

درود بر شما
چقدر لذت بردم از اين شعر ممنون از شما

۱۲ مرداد ۱۳۸۹ ساعت ۱:۵۲  

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی