شعری برای برخاستنها
قصيدهي “آبي، خاكستري، سياه“:
«...با من اكنون چه نشستنها، خاموشيها/با تو اكنون چه فراموشيهاست/چه كسي ميخواهد من و تو ما نشويم /خانهاش ويران باد /من اگر ما نشوم، تنهايم /تو اگر ما نشوي، خويشتني /از كجا كه من و تو شور يكپارچگي را در شرق باز برپا نكنيم/از كجا كه من و تو مشت رسوايان را وانكنيم/من اگر برخيزم تو اگر برخيزي همه بر ميخيزند /من اگر بنشينم تو اگر بنشيني چه كسي برخيزد؟ /چه كسي با دشمن بستيزد؟ /چه كسي پنجه در پنجهي هر دشمن دون آويزد /دشتها نام تو را ميگويند/كوهها شعر مرا ميخوانند /كوه بايد شد و ماند، رود بايد شد و رفت، دشت بايد شد و خواند /در من اين جلوهي اندوه زچيست؟ /در تو اين قصهي پرهيز كه چه؟/در من اين شعلهي عصيان نياز، در تو دمسردي پاييز - كه چه؟ /حرف را بايد زد!/درد را بايد گفت!/سخن از مهر من و جور تو نيست/سخني از متلاشي شدن دوستي است،و بحث بودن پندار سرور آور مهر /آشنايي با شور؟/و جدايي با درد؟/و نشستن در بهت فراموشي ــ يا غرق غرور؟!/سينهام آينهاي است با غباري از غم تو /به لبخندي از اين آينه بزداي غبار/ آشيان تهي دست مرا،مرغ دستان تو پر ميسازد/آه مگذار، كه دستان من آن/اعتمادي كه به دستان تو دارد به فراموشيها بسپارد/آه مگذار كه مرغان سپيد دستت/دست پرمهر مرا سرو تهي بگذارد/من چه ميگويم، آه...با تو اكنون چه فراموشيها؛/با من اكنون چه نشستنها، خاموشيهاست/تو مپندار كه خاموشي من،هست برهان فراموشي من/من اگر برخيزم /تو اگر برخيزي /همه بر ميخيزند»(حميد مصدق ـ آذر و دي 1343
برچسبها: عکس / حرف
0 نظر:
ارسال یک نظر
اشتراک در نظرات پیام [Atom]
<< صفحهٔ اصلی