۱۳۸۸ آبان ۱۸, دوشنبه

راز آفرینش

آشفته بود و خسته ، از ساختمان كه داشت خارج مي شد پرستار لاغر اندام با آن چشمهاي سبز و موهاي بور ، نگاهي به او انداخت و نيمكت روبرو را نشانش داد. درد كتف چپش هم مثل هميشه به سراغش آمده بود و يك ريز تير مي‌كشيد. زير بغلش از عرق طوق انداخته بود و پيراهنش درآن قسمت به زردي مي زد. وقتي به نيمكت رسيد تقريبا وارفت چشمهايش را براي لحظه‌اي بست. هنوز كمي زود بود تا با وقايع درون اتاق عمل ارتباط برقرار كند.نيمكت كمي كوچك بود، زماني كه روي آن دراز كشيد لبه آن پاهايش را اذيت مي‌كرد با اين حال خودش را روي آن مچاله كرد. اين كار تصويري گنگ و تار از دوران كودكي را جلوي چشمش نقش نمود، به يادش آمد كه در حياط خانه قديمي شان هم ، نيمكتي داشتند كه آن موقع ‌ها براي او خيلي بزرگ بود و او هرچه سعي مي‌كرد تا كه در حالت دراز كش ، هم قد نيمكت باشد ، نمي شد كه نمي شد.چشم‌ها را بست ، گونه‌هايش آهن را لمس مي‌كرد. بوي خاك باغچه دماغش را پر كرده بود. ياد ديوارهاي گاهگلي افتاد – تصوير كودكي ، نيمكت ، حياطي قديمي ، اتاق عمل ، كودك – همه رژه مي‌رفتند، چشم‌ها را باز كرد، برخاست و نشست ، نگاهي به اطراف انداخت ، واقعيت داشت ، كودك .بله او اكنون خود صاحب كودكي شده بود و در حياط يك بيمارستان در كشوري اروپايي با چشماني خسته و نيم بسته روي نيمكتي تر و تميز نشسته‌ بود، نيمكتي كه او را به دنيايي دور دست در خانه‌اي قديمي با ديوارهاي گاهگلي و حوضي آبي رنگ در حاشيه‌اي از كوير ايران پيوند مي داد.به آن دو نفر ديگر فكر كرد. يكي‌شان تازه واردي بود كه مثل سنجاق، سه تن را به هم پيوند مي‌داد و ديگري دختري بود ريز نقش و خجالتي از اهالي كرواسي با تابعيت آلماني كه چشماني به رنگ خاك داشت. دختري بود كه توانسته بود او و آوارگيهايش را در اين خاك غريب پناهگاهي باشد. دست آخر بعد از آن همه دوندگي و پرسه ، ازدواج در آلمان با يك تبعه آن كشور مشكل اقامتش را حل كرد.تا يكي دوساعت پيش كه آن پرستار آلماني او را به داخل اتاق زايمان راهنمايي كرد، هرگز چنين احساسي را در خود تجربه نكرده بود. وقتي به داخل جايگاه مخصوص راهنمايي‌اش كردند. متعجب شده بود كه او را براي چه به اتاق عمل مي برند؟ در ايران ، تا به يادداشت ورود افرادي غير از تيم جراحي به اين اتاق ممنوع بود و از آنچه كه در دور و اطراف خودش به يادداشت، اين بود كه موقع زايمان خواهر و برادرهاي كوچكترش ، پدر يا كه كشيك بود يا كه ماموريت و مهم‌تر اينكه تمام بچه‌ها در حمام خانه توسط بي‌بي خاتون به دنيا آمده بودند و حضور مردان ، اگر هم موجه بود ، فقط در خارج از محدوده خانه آن هم براي انجام كارهايي مثل آوردن ماما و يا بردن او و از اين جور كارها، ضروري تشخيص داده مي‌شد.ولي اينجا، او را در اتاقكي شيشه‌اي نشانده بودند تا كه شاهدي باشد بر تلاش و رنج همسرش ، زماني كه از پس درد‌هاي حلقوي و فريادهاي مورب ، موجودي خون آلود و گريان را با شباهتي بسيار نزديك به او ، روانه‌ دنيايي مي‌كند كه او نيز آن را از همين نقطه آغاز كرده بود. دنيايي توام با درد و خون كه براي ثبت حضور در آن مي بايد كه به شيون از ته دل فرياد برآورد. و جالب اينكه اين موجود امضاي آوارگي و دربدري او هم بود امضايي جاندار بر اسناد و مدارك و مهاجرت.باز هم تصاوير درهم رفت ، كودكي و دنياي شگفت انگيزش در شيشه مقابل نقش بسته بود و او تصوير پسري خردسال را مي‌ديد كه دفتر كاهي به دست در حال خواندن انشاء ، پاي تخته سياه كلاس ايستاده است و مرتب بالكنت و مكث و يك نگاه به بچه‌ها و يكي ديگر به دفتر سفيد ، با دلهره از روي كاغذ سفيد ، كلمات و جمله‌هاي درهم و گنگ را به عنوان انشاء براي معلم و ديگر شاگردان از بر ولي با تظاهر از روي دفتر مي‌خواند . انشايي كه موضوعش در آن روز آن قدر سخت و نامانوس بود كه حتي يك خط هم نتوانسته بود در مورد آن بر رئي كاغذ بياورد.انشايي با نمره تك.و امروز آرزو مي‌كرد كه اي‌كاش معلمش بود و دو باره انشايي با موضوع راز آفرينش مي‌داد تا كه حرفهاي نانوشته‌ي آن روز را از روي شيشه مقابل خط به خط برايش بخواند، انشايي كه نه از ذهن يك كودك دبستاني بلكه از زاويه ديد مردي نوشته شده باشد كه از پس آوارگيها ، آوار سنتها را پشت سر گذاشته است. داریوش دوله-1380

برچسب‌ها:

1 نظر:

Anonymous آواره بر فرازِ دريایِ مه گفت...

ورودِ انسان به جهان ورودِ دردناکي ست. خدا کند که دستِ‌کم خروج‌اش دردناک نباشد!

۲۲ آبان ۱۳۸۸ ساعت ۲:۳۴  

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی