۱۳۸۸ آذر ۲۰, جمعه

کلاس درس خالی مانده از تو

شعری از: هیلا صدیقی - بخوانید و بشنوید///
هوا بارانی است و فصل پاییز/ گلوی آسمان از بغض لبریز// به سجده آمده ابری که انگار/ شد ه از داغ تابستانه سر ریز// هوای مدرسه بوی الفبا/ صدای زنگ اول محکم و تیز// جزای خنده های بی مجوز/ و شادیها و تفریحات ناچیز// برای نوجوانی ها ی ما بود / فرود خشم و تهمت های یک ریز// رسیده اول مهر و درونم / پر است از لحظه های خاطرانگیز// کلاس درس خالی مانده از تو / من و گلهای پژمرده سرمیز// هوا پاییزی و بارانی ام من / درون خشم خود زندانی ام من // چه فردای خوشی را خواب دیدیم / تمام نقشه ها بر آب دیدیم // چه دورانی چه رویای عبوری / چه جستن ها به دنبال ظهوری // من و تو نسل بی پرواز بودیم / اسیر پنجه های باز بودیم // همان بازی که با تیغ سر انگشت/ به پیش چشمهای من تو را کشت // تمام آرزو ها را فنا کرد / دو دست دوستیمان را جدا کرد // تو جام شوکران را سر کشیدی / به ناگه از کنارم پر کشیدی// به دانه دانه اشک مادرانه / به آن اندیشه های جاودانه // به قطره قطره خون عشق سوگند / به سوز سینه های مانده در بند// دلم صد پاره شد بر خاک افتاد / به قلبم از غمت صد چاک افتاد // بگو ـ بگو آنچا که رفتی شاد هستی / در آن سوی حیات آزاد هستی // هوای نوجوانی خاطرت هست / هنوزم عشق میهن در سرت هست // بگو آنجا که رفتی هرزه ای نیست / تبر، تقدیر سرو و سبزه ای نیست // کسی دزد شعورت نیست آنجا / تجاوز به غرورت نیست آنجا// خبر از گورهای بی نشان هست / صدای ضجه های مادران هست// بخوا ن همدرد من هم نسل و همراه / بخوان شعر مرا با حسرت و آه // دوباره اول مهر است و پاییز / گلوی آسمان از بغض لبریز// من و میزی که خالی مانده از تو / و گلهایی که پژمرده سر میز //


برچسب‌ها:

1 نظر:

Blogger jahan گفت...

* RSS
* ATOM
* پست الکترونیک
* تماس با ما

ریحانه
گر هیچ مرا در دل تو جاست بگو گر هست بگو نیست بگو راست بگو
جستجو
شعری از هیلا صدیقی
شب آینه ها


شبانگاهست و با دستان بسته

همه ، پلهای پشت سر شكسته

سرم رامی كشم تا چوبه دار

یكی در سوگ آیینه نشسته

شبانگاهی كه سربازان درگاه

به جرم یك خودی كشتن خودآگاه

مرا با دست بسته می كشیدند

برای حاظران تا پای جاگاه

گناهان مرا از سر نوشتند

گلی ازمن به دست خود سرشتند

به من حتی ندادند سهمی از من

برای خود درو كردند و كشتند

یكی كه شكل من بود از در آمد

نه از در ، شایدم از من برآمد

فقط از لابه لای برگه هایش

مصیبت های نسل من در آمد

یكی دیگر شكایت از دلم كرد

شكایت از هزاران مشكلم كرد

نه از دیروز وامروز ونه ازما

حكایت از خیال باطلم كرد

همه دیدند و گفتند و شنیدند

در آخر هم به رأی خود رسیدند

به جرم قتل یك كودك ، خودآگاه

برایم حكم اعدامی بریدند

من و آیینه ها در ماتم شب

همه، جانها گذشته از سر لب

زبان وا كردم و از درد گفتم

ازآن جانها كه می سوزاند این تب

گنه كردم گناه بی گناهی

گناه ساختن روی تباهی

مرا جنگ فلك از پا درآورد

فلك دریا و من هم مثل ماهی

نه امشب،حبس من پیوسته بوده

تمام عمر دستم بسته بوده

نبوده راهی هرگز تا به مقصد

اگر هم بوده مركب خسته بوده

دل سرخم سر سبزم فنا كرد

سرم از تن حسابش را جدا كرد

نباشد پای چوبه زیر آب است

سری كه هی دو دوتا چهار تا كرد

همان ها كه مرا سرباز كردند

سر از درمان زخمم باز كردند

هرآن زخمی كه مانده گشت طومار

همان ها وقت غم سر، باز كردند

اگر مرده درونم روح كودك

فراوان ست از این مقتول كوچك

میان سینه های مردم شهر

مزارانی ست قد یك عروسك

همه،آیینه ها در هم شكستنتد

نخ ناگفته ها از هم گسستند

نگفتم آنچه كه باید بگویم

به دستم باز هم زنجیر بستند ...

شبانگاهست و با دستان بسته

همه، پلهای پشت سر شكسته

سرم را می كشم تا چوبه دار

یكی در سوگ آیینه نشسته

هیلا صدیقی

۲۲ آذر ۱۳۸۸ ساعت ۲:۳۱  

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی