۱۳۸۸ آذر ۱۱, چهارشنبه

ما دختران جمشیدیم

...
ارنواز: از ما فرزند می‌خواهد شهرناز – چیزی بگو !
شهرناز: آه - تو نمی‌دانی چه سخت است زادن فرزندی که از او بیزاری !

ضحاک: بیزار؟ من فرزندانم – دو نرینه – را می‎خواهم!
شهرناز: فرزند می‌جویی ضحاک؟ دو برنا پسرت؟ تاب شنیدن داری؟ تو بگو ارنواز!
ارنواز: نه – تو بگو که اینهمه افسانه می‌دانی!
شهرناز: این شب واپسین – همین امشب – با مغز سر دو فرزندت، مارهای تو را در خواب کرده‎ایم!
ضحاک: [ضربه خورده] شما راست نمی‌گویید!
شهرناز: ما دو مار زاییدیم ضحاک، و یک ضحاک این جهان را بس بود!
ضحاک: شما دور مار گزیده به من نیش می‌زنید! نگویید که سرشان را به سنگ کوبیدید!
شهرناز: آنها فرزندان مارهای تو بودند – نه تو!
ضحاک: کدام منم و کدامین مارهای من! کدامین راست است و کدام افسانه؟ آه ضحاک ، تو خام این زنان شدی، که اگر آهِرمن یارِ من است، پس او نیز خام ایشان است!
شهرناز: ما تو را هزار و یک فرزند آوردیم!
ارنواز: هزار و یک بُرنا گریختند، آن گاه که ما تو را در خواب می‌کردیم و مارهای تو را بیدار. اکنون تو در چنبره‌ی شهربند این هزار و یک تنی، که به کین خواهی کشتگان خود می‌آیند!
ضحاک: [هوش از سرش رفته] راست نمی‌گویید!
شهرناز: از این دریچه‎ها بنگر ضحاک، بیرون هزار و یک آتش است. هزار و یک مردِ مردانه، که تیغ آهِخته می‌رسند. آیا هنگام نیست که مارهای تو نیش بر خویش زنند، یا شاید پیش از آن برتو؟ ...
...
ارنواز: [زنجیر می‌اندازد گردن ضحاک] هنگام شد که سر به پالهنگ بسپری ضحاک، که جابان و جاندار ، شمشیر نهاده گریخته‌اند!
ضحاک: [بر زانو] نام شما زدوده خواهد شد! شما بی‎خردید! پهلوانان می‌آیند و مرا زنجیر می‌کنند، و شما را جز سرزنش نمی‌رد بیدن که همسران من بودید! در داستانها که از این پیکار می‎کنند سخنی از شما نخواهد رفت، آری – در این پیروزیِ در راه، کسی یادی از شما نخواهد کرد!
شهرناز : من این برای نام نکردم ضحاک، خواهرم ارنواز نیز. ما دختران جمشیدیم، جهان به داد می‎گستریم – و خود اره می‌شویم!
از کتاب : شب هزار و یکم – نویسنده: بهرام بیضایی – انتشارات روشنگران و مطالغات زنان – چاپ دوم 1383 –– تیراژ 3000 نسخه
عکس‎ها از
ایران آکتور و ایران تئاتر و عکاسي

برچسب‌ها:

3 نظر:

Anonymous آواره بر فرازِ دريایِ مه گفت...

آخرش هم حسرتِ ديدنِ يک اجرایِ تئاتریِ زنده از بيضايی به دل‌ام ماند!

۱۳ آذر ۱۳۸۸ ساعت ۵:۵۲  
Anonymous داریوش گفت...

آواره ی عزیز نمایش شب هزار و یکم را زمانی دیدم که حمید فرخ نژاد بستری شده بود و مژده شمسایی و بهناز جعفری و علی عمرانی و پانته‌آ بهرام و شبنم طلوعی و اکبر زنجانپور با هنرمندی شگرفی که از خود به یادگار گذاشتند نمایش را به گونه‌ای اجرا کردند که جای خالی حمید فرخ نژاد در نقش ضحاک را حس نمی‌کردی و جالب تر شده بود که علی عمرانی با شلوار جین و تی‌شرت در گوشه‌ی صحنه دیالوگ‎های ضحاک را در مقابل بازی دیگران از روی برگه می‌خواند و بیضایی قبل از اجرای نمایش از تماشاگران خواست که با قوه ی تخیل خود با هنرمندان هم بازی شوند.

۱۳ آذر ۱۳۸۸ ساعت ۹:۰۸  
Anonymous بهزاد رنجبران گفت...

بسیار عالی...

۲۷ آذر ۱۳۸۸ ساعت ۱۵:۴۵  

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی