خدا! ... نکن نکن
ص 91 –
... پای دکتر که به خانهمان رسید فقط صدای گنجشکها شنیده میشد. میدانستم که هرکس بیمار ناجور باشد، دکتر روی سرش میآورند. عموعلی بقال وقتی میخواست بمیرد، دکتر برایش آوردند. مردم محلهی ما همیشه آن دمهای آخر، دکتر را خبر میکردند. این را میدانستم، ولی باز امید داشتم. مرگ را نمیتوانستم باور کنم. ننه چطور ممکن بود بمیرد؟ پس چه کسی رخت مردم را میشست؟ پس کی برای مردم کِلاش میچید؟ هر وقت ما شیطانی میکردیم، چه کسی میان رانهایمان را با چنگول کبود میکرد؟ چه کسی به بابا التماس میکرد تا برای عیدمان جفتی جوراب بخرد؟
چطور ممکن بود ننه بمیرد؟ او میبایستی زنده باشد تا ظرف بشوید، جارو بکند، عذرا را شیر بدهد و بغض و دردش را بروز ندهد و روی جگرش بریزد. دستهای یخ زده و قاچ قاچ خودش و ما را هرشب وازلین بمالد.
و برامان قصه بگوید.
قصههای خوب. قصهی گنجشکی که باران میآمد و خانهاش، خانهی کاغذیش را خراب میکرد. قصهی جوانی که اژدهایی را کشت اژدهایی که جلو آب را گرفته بود و میبایستی یک آدم بخورد تا کمی بجنبد و یک باریکه آب به مردم برسد. ننه خوب بود. همیشه دستهایش بوی صابون میداد. بوی پول خرده میداد و قاچ قاچ بود و دردناک بود.
از درز در نگاه کردم. بیبی روی پاهای دکتر افتاده بود و کفشهایش را میبوسید. مثل اینکه بادکنک توی سینهام بود و بادش خالی شد. دکتر زیر بغل بیبی را گرفته بود و میخواست بلندش کند. بیبی گریه میکرد و چادرش از سرش افتاده بود.
شب که شد و بابام از کار آمد، بیبی قرآن آورد و گفت:
"حال ننهتان خرابه. بیهوش و بیگوش افتاده. زود باشین، باید روی پشت بام برایش دعا بکنیم. این قرآن را بگیرین روی و سر و گریه بکنین!"
در آن شب تاریک و یخ زده که آسمان پر از ستاره بود و شهر از دور سرش را بر بالش گرم و نرم بالای شهریها و پای برهنهاش را بر حصیر سرد ما گذاشته بود، همراه بابا در گوشهبام کز کردیم. بابام قرآن را روی سرش گرفته بود و گریه میکرد. اولین بار بود که گریهی بابا را میدیدم. نفس نفس میزد و با آستین کت، دماغش را پاک میکرد و میگفت:
"خدا! ... نکن نکن. این بچهها ... نکن نکن ...
من و اکبر و اصغر هم به گریه افتاده بودیم. بیبی عذرا را هم با قنداق از پلهها بالا آورد، تا خدا عذرا را هم ببیند و بداند که عذرا شیر ندارد، که نمیتواند بی ننه باشد.
از دور آوای موسیقی میآمد. صدای دایره و دنبک میآمد و نالهی ما به گوش هیچ کس نمیرسید. همه به نوبت قزآن را روی سرمان گرفتیم و گریه کردیم. عذرا با دستهای کوچکش میخواست ستارهها را بگیرد، ولی نمیتوانست. گاه میخندید و گاه کریه میکرد.
همه چیز را فروختیم. خرج ننه کردیم.
ننه از نیمه راه مرگ و زندگی برگشت.
هر روز از درز در ننه را میدیدم. بیبی گفته بود توی اتاق نروم، چون بیماری ننه واگیردار بود. ننه مچاله شده بود. کوچک شده بود. و موهای قشنگش از بیخ ریخته بود و ...
برگرفته از کتاب : آبشوران
نویسنده : علیاشرف درویشیان
چاپ اول 1353 – نشر شبگیر
چاپ بیست و ششم 1386 – نشر چشمه
... پای دکتر که به خانهمان رسید فقط صدای گنجشکها شنیده میشد. میدانستم که هرکس بیمار ناجور باشد، دکتر روی سرش میآورند. عموعلی بقال وقتی میخواست بمیرد، دکتر برایش آوردند. مردم محلهی ما همیشه آن دمهای آخر، دکتر را خبر میکردند. این را میدانستم، ولی باز امید داشتم. مرگ را نمیتوانستم باور کنم. ننه چطور ممکن بود بمیرد؟ پس چه کسی رخت مردم را میشست؟ پس کی برای مردم کِلاش میچید؟ هر وقت ما شیطانی میکردیم، چه کسی میان رانهایمان را با چنگول کبود میکرد؟ چه کسی به بابا التماس میکرد تا برای عیدمان جفتی جوراب بخرد؟
چطور ممکن بود ننه بمیرد؟ او میبایستی زنده باشد تا ظرف بشوید، جارو بکند، عذرا را شیر بدهد و بغض و دردش را بروز ندهد و روی جگرش بریزد. دستهای یخ زده و قاچ قاچ خودش و ما را هرشب وازلین بمالد.
و برامان قصه بگوید.
قصههای خوب. قصهی گنجشکی که باران میآمد و خانهاش، خانهی کاغذیش را خراب میکرد. قصهی جوانی که اژدهایی را کشت اژدهایی که جلو آب را گرفته بود و میبایستی یک آدم بخورد تا کمی بجنبد و یک باریکه آب به مردم برسد. ننه خوب بود. همیشه دستهایش بوی صابون میداد. بوی پول خرده میداد و قاچ قاچ بود و دردناک بود.
از درز در نگاه کردم. بیبی روی پاهای دکتر افتاده بود و کفشهایش را میبوسید. مثل اینکه بادکنک توی سینهام بود و بادش خالی شد. دکتر زیر بغل بیبی را گرفته بود و میخواست بلندش کند. بیبی گریه میکرد و چادرش از سرش افتاده بود.
شب که شد و بابام از کار آمد، بیبی قرآن آورد و گفت:
"حال ننهتان خرابه. بیهوش و بیگوش افتاده. زود باشین، باید روی پشت بام برایش دعا بکنیم. این قرآن را بگیرین روی و سر و گریه بکنین!"
در آن شب تاریک و یخ زده که آسمان پر از ستاره بود و شهر از دور سرش را بر بالش گرم و نرم بالای شهریها و پای برهنهاش را بر حصیر سرد ما گذاشته بود، همراه بابا در گوشهبام کز کردیم. بابام قرآن را روی سرش گرفته بود و گریه میکرد. اولین بار بود که گریهی بابا را میدیدم. نفس نفس میزد و با آستین کت، دماغش را پاک میکرد و میگفت:
"خدا! ... نکن نکن. این بچهها ... نکن نکن ...
من و اکبر و اصغر هم به گریه افتاده بودیم. بیبی عذرا را هم با قنداق از پلهها بالا آورد، تا خدا عذرا را هم ببیند و بداند که عذرا شیر ندارد، که نمیتواند بی ننه باشد.
از دور آوای موسیقی میآمد. صدای دایره و دنبک میآمد و نالهی ما به گوش هیچ کس نمیرسید. همه به نوبت قزآن را روی سرمان گرفتیم و گریه کردیم. عذرا با دستهای کوچکش میخواست ستارهها را بگیرد، ولی نمیتوانست. گاه میخندید و گاه کریه میکرد.
همه چیز را فروختیم. خرج ننه کردیم.
ننه از نیمه راه مرگ و زندگی برگشت.
هر روز از درز در ننه را میدیدم. بیبی گفته بود توی اتاق نروم، چون بیماری ننه واگیردار بود. ننه مچاله شده بود. کوچک شده بود. و موهای قشنگش از بیخ ریخته بود و ...
برگرفته از کتاب : آبشوران
نویسنده : علیاشرف درویشیان
چاپ اول 1353 – نشر شبگیر
چاپ بیست و ششم 1386 – نشر چشمه
برچسبها: رونویسی از کتاب
1 نظر:
دوست گرامی از ابراز محبتتان ممنونم من هم خیلی خوشحالم که با ماز و راز آشنا شدم افتخاری است برای من.
از یاد مبادا برود نام دلیران
از قیام مشروطه تا انقلاب ایران
موفق و سربلند باشید
ارسال یک نظر
اشتراک در نظرات پیام [Atom]
<< صفحهٔ اصلی