۱۳۸۸ فروردین ۲۶, چهارشنبه

خدا! ... نکن نکن

ص 91 –
... پای دکتر که به خانه‌مان رسید فقط صدای گنجشک‌ها شنیده می‌شد. می‌دانستم که هرکس بیمار ناجور باشد، دکتر روی سرش می‌آورند. عموعلی بقال وقتی می‎خواست بمیرد، دکتر برایش آوردند. مردم محله‎ی ما همیشه آن دم‎های آخر، دکتر را خبر می‌کردند. این را می‎دانستم، ولی باز امید داشتم. مرگ را نمی‎توانستم باور کنم. ننه چطور ممکن بود بمیرد؟ پس چه کسی رخت مردم را می‎شست؟ پس کی برای مردم کِلاش می‌چید؟ هر وقت ما شیطانی می‎کردیم، چه کسی میان ران‎هایمان را با چنگول کبود می‎کرد؟ چه کسی به بابا التماس می‌کرد تا برای عیدمان جفتی جوراب بخرد؟
چطور ممکن بود ننه بمیرد؟ او می‎بایستی زنده باشد تا ظرف بشوید، جارو بکند، عذرا را شیر بدهد و بغض و دردش را بروز ندهد و روی جگرش بریزد. دست‎های یخ زده و قاچ قاچ خودش و ما را هرشب وازلین بمالد.
و برامان قصه بگوید.
قصه‏های خوب. قصه‏ی گنجشکی که باران می‌آمد و خانه‎اش، خانه‌ی کاغذیش را خراب می‎کرد. قصه‎ی جوانی که اژدهایی را کشت اژدهایی که جلو آب را گرفته بود و می‎بایستی یک آدم بخورد تا کمی بجنبد و یک باریکه آب به مردم برسد. ننه خوب بود. همیشه دست‎هایش بوی صابون می‎داد. بوی پول خرده می‎داد و قاچ قاچ بود و دردناک بود.
از درز در نگاه کردم. بی‎بی روی پاهای دکتر افتاده بود و کفش‏هایش را می‏بوسید. مثل اینکه بادکنک توی سینه‎ام بود و بادش خالی شد. دکتر زیر بغل بی‏بی را گرفته بود و می‎خواست بلندش کند. بی‎بی گریه می‎کرد و چادرش از سرش افتاده بود.
شب که شد و بابام از کار آمد، بی‎بی قرآن آورد و گفت:
"حال ننه‎تان خرابه. بی‎هوش و بی‎گوش افتاده. زود باشین، باید روی پشت بام برایش دعا بکنیم. این قرآن را بگیرین روی و سر و گریه بکنین!"
در آن شب تاریک و یخ زده که آسمان پر از ستاره بود و شهر از دور سرش را بر بالش گرم و نرم بالای شهری‎ها و پای برهنه‏اش را بر حصیر سرد ما گذاشته بود، همراه بابا در گوشه‎‎بام کز کردیم. بابام قرآن را روی سرش گرفته بود و گریه می‏کرد. اولین بار بود که گریه‎ی بابا را می‏دیدم. نفس نفس می‎زد و با آستین کت، دماغش را پاک می‎کرد و می‎گفت:
"خدا! ... نکن نکن. این بچه‎ها ... نکن نکن ...
من و اکبر و اصغر هم به گریه افتاده بودیم. بی‎بی عذرا را هم با قنداق از پله‎ها بالا آورد، تا خدا عذرا را هم ببیند و بداند که عذرا شیر ندارد، که نمی‏تواند بی ننه باشد.
از دور آوای موسیقی می‎آمد. صدای دایره و دنبک می‎آمد و ناله‏ی ما به گوش هیچ کس نمی‎رسید. همه به نوبت قزآن را روی سرمان گرفتیم و گریه کردیم. عذرا با دست‏های کوچکش می‎خواست ستاره‎ها را بگیرد، ولی نمی‏توانست. گاه می‏خندید و گاه کریه می‏کرد.
همه چیز را فروختیم. خرج ننه کردیم.
ننه از نیمه راه مرگ و زندگی برگشت.
هر روز از درز در ننه را می‎دیدم. بی‎بی گفته بود توی اتاق نروم، چون بیماری ننه واگیردار بود. ننه مچاله شده بود. کوچک شده بود. و موهای قشنگش از بیخ ریخته بود و ...

برگرفته از کتاب : آبشوران
نویسنده : علی‌اشرف درویشیان
چاپ اول 1353 – نشر شبگیر
چاپ بیست و ششم 1386 – نشر چشمه

برچسب‌ها:

1 نظر:

Anonymous الهام گفت...

دوست گرامی از ابراز محبتتان ممنونم من هم خیلی خوشحالم که با ماز و راز آشنا شدم افتخاری است برای من.
از یاد مبادا برود نام دلیران
از قیام مشروطه تا انقلاب ایران
موفق و سربلند باشید

۱ اردیبهشت ۱۳۸۸ ساعت ۱۱:۳۴  

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی