۱۳۸۷ اسفند ۲۰, سه‌شنبه

هاروت و ماروت

کمتر مسلمان قرآن خوانی است که نام هاروت و ماروت را نشنیده و با سرگذشت ناخوش انجام این دو فرشته پرمدعای چون و چراگر آشنا نباشد.
جزئیات سرگذشت این فرشتگان مغضوب خدا را ارباب تفسیر برحسب سلیقه و مشرب خویش متفاوت نوشته‎اند ، اما استخوان بندی داستان در همه تفسیرها یکسان و خلاصه‏اش این که:
هاروت و ماروت دو فرشته بودند از مقربان بارگاه اولوهیت و سراپا زهد و طاعت و اخلاص ، منتها اندکی غرغرو و بسیار پرمدعا. گاه و بیگاه در اثنای طاعات و عبادات به حضرت باری تعالی می‌نالیدند که چرا آدمیزادگان گناهکار را بر سطح زمین باقی گذاشته‌است؟ و چرا به یک اشاره صحنه خاک را از لوث وجود این معصیت‌گران ناپاک نمی‎پیراید؟ و گاهی دامنه چون و چرای گستاخانه را بدانجا می‎کشاندند که: بارخدایا! منظورت از این خلقت ناقص ناپاک سراپا عیب و عواز چه بوده است؟
فرشتگان معصوم که به حکم دوری از "میدان" به قول مستضعفان "فند" و دعویشان بسیار بود، و چون به برکت خلقت خاص و از همه بالاتر اقامت در جوار عرض اعلی، از مشکلات اهل زمین بی‌خبر بودند، هر دم و ساعت خطاهای ناگزیر بشر را به قول فرنگی‎مشربان "آگراندیسمان" می‎کردند و بوق و کرنا در ملکوت اعلی راه می‏انداختند که این آدمیزادگان فلان فلان شده مظهر خیانت و جنایت‎اند و سرسپرده شیطان و مخالف حقوق بشر و آزادی بندگان خدا ، و عاشق خونریزی و کشتار و شکنجه، و اگر ما بجای آنان بودیم چنین و چنان می‎کردیم. خداوند تعالی – به روایت مولف تفسیر سورآبادی – بر آنان نهیب زد که – «چند سرزنش کنید آدمیان را به گناه کردن ، که اگر آن شهوت و هوای تن که در آدمیان بنهاده‎ام در شما بنهادمی از شما نیز گناه آمدی».
اما دو فرشته خیره سر دست از انتقاد برنداشتند و روز و شب با اعلامیه‎ها و شب‌نامه‎ها ملکوت آسمان‎ها را آشفته کردند و قبایح اعمال حکمرانان زمینی را به رخ آسمانیان کشیدند که فلان حاکم خیره‎سر و خونخوار، رعیت را به توپ و تفنگ می‎بندد و هرکس بخلاف میل و قدرت او سخن گوید، دژخیمان خویش را به سرکوبیش می گمارد و هر قلمی که جز به تایید و تحسین "منویات ملوکانه" بر صفحه کاغذ گردش کند محکوم به شکستن است و هر مصلح بشر دوستی که دم از آزادی و حقوق انسانی زند ، داغ "عامل استعمار" و "سرسپرده بیگانه" بر پیشانی حیاتش می‎نهد، و می‎خواهد که همگان با شعار "چه فرمان یزدان و چه فرمان شاه" مطیع و مداح او باشند و مصداق مجسم "چشم بر حکم و گوش بر فرمان".
خدای بخشاینده مهربان دعوی‏های جسارت آمیز و انتقادهای بی‎پروای این دو فرشته را نادیده و ناشنیده گرفت و به نصیحتشان پرداخت که «این سوی میز و آن سوی میز تفاوت بسیار دارد ، و مسند قدرت لغزشگاه فسادآفرینی است که مسندنشین را به درکات غضب خداوندی و نفرت خلق می‏افکند ، و اگر شما فرشتگان معصوم هم در وضع و شرایط آدمیزادگان قرار گیرید به احتمال بسیار غرور قدرت چنان دیوانه و مستتان کند که مایه روسفیدی ابنای بشر شوید و باعث شرمساری فرشتگان ملاء اعلی.»
اما سودای هنرنمائی نه چنان در سر فرشتگان جای گرفته بود که جای اندرز و شنیدن باقی گذاشته باشد. دیگر باره در اصرار خود ابرام کردند و – به روایت طبری – «اندر خواستند از خدای عزوجل که ما را ملکت زمین ده تا به جهان در داد کنیم و بر روی زمین هیچ گناه نکنیم.»
سرانجام اصرارها به نتیجه رسید و جناب هاروت و حضرت ماروت در هیات بشر به زمین فرو آمدند تا بر مسند حکومت نشینند و تمشیت امور جهانیان دهند و به فحوای "هرکسی پنج روزه نوبت اوست" معرکه گیر میدان شوند و به اسیران خاک و ساکنان افلاک ثابت کنند که تافته‌ای جدابافته‎اند و هرگز از دایره انصاف و عدالت – به قول منشیان عهد قدیم – پا فراتر نخواهند نهاد.
فرشتگان از عزلت درآمده به قدرت رسیده در نخستین لحظات هبوط ، صاحب همه غرایز خوب و بدی شدند که آدمیزادگان دارند و به قول اهل تاویل و تعبیر با همان مشکلات و مسائلی مواجه گشتند که اسلاف زمینی آنان روبرو بودند. اما این هر دو بزرگوار از امتیاز خاصی برخوردار بودند که حاکمان پیشین را از آن بهره ای نبود و این مزیت داشتن "اسم اعظم" بود که به برکت آن می‌توانستند ، شبانگاه پس از رتق و فتق امور خاک رها گردند و دل و جان را صفایی دهند و از نفس فرشتگان کسب فیض و طلب همت کنند.
این مزیت ارجمند و بی‌همتا را بعض اهل تاویل به "وجهه ملی" و "پشتیبانی و قبول عمومی" تعبیر و تشبیه کرده‌ اند که البته ربطی به داستان ما ندارد و جای طرح و بحثش اینجا نیست.
باری دو فرشته به زمین آمدند و بر مسند حکومت و قضا نشستند و در نخستین روز حکمرانی با استقبال بی‎دریغ خلایق مواجه گشتند و پس از عمری طاعت و بندگی ، با مزه دلنشین و اغواگر "قدرت" آشنا شدند و خویشتن خود را صاحب اختیار عالمیان و فرمانروایان بی‎رقیب پهنه خاک دیدند.
یکی دو روز نخستین به خیر و خوشی گذشت و فرشتگان به منصب رسیده همه روزه بر قلمرو خاک فرمان می‎راندند و همه شب با مدد اسم اعظم راهی افلاک می‎شدند.
بامداد سوم ، جناب هاروت در بارگاه خویش بر مسند نشست و بارعام داد تا مدعیان و دادخواهان شرفیاب شوند، و شدند. در انبوه متظلمان و مراجعان چشم معصوم و معصیت ناکرده‌اش به جمال زنی افتاد از قبیله آتشپارگان هوس انگیز. با دیدن صورت زیبا و حرکت لوند و دلربای علیامخدره ، حضرت هاروت برای نخستین بار حال عجیب و ناآشنایی در درون خویش احساس کرد. ضربان قلبش تندتر شد، نگاه اشتیاقش بر جمال زن خیره ماند و میل غریزی مقاومت ناپذیری او را به طرف نازنین کشاند، و از این تحول سریع و تمایل ناگهانی غرق حیرت شد. با فراست ملکوتی خود دریافت که این تغییر حالت محصول "بشر شدن" است و به جرگه آدمیزادگان درآمدن. در همین لحظه به یاد واپسین اندرزی افتاد که هنگام قبول ماموریت از حضرت حق شنیده بود که «خون بناحق مریزید و در حکم و قضا میل و محابا مکنید و جور و جفا مپسندید.» منظره ملکوت اعلی در پیش چشمش مجسم شد و خیل کروبیان که شاهد اعمال اویند و در انتظار این که از ماموریت خود سربلند و روسفید بازگردد. به یاد رجزخوانیهای خویش افتاد و خرده‌هایی که بر اعمال و افعال خاکیان گرفته بود.
این یادها لرزه بر اندامش افکند و او را لحظه‌ای از توجه به زن زیبا منصرف ساخت و کوشید که به دعاوی متظلمان به ترتیب نوبت و حکم عدالت رسیدگی کند ؛ اما دریغا که این عفاف و پرهیز دیری نپائید و همه زهد و معصومیت او را «درهم شکست پنجه خوبان به دلبری» . بیچاره می‌کوشید تا چشم از جمال زن برگیرد و به کار مردم رسیدگی کند، اما «ز دست دیده و دل هر دو فریاد» که «دیده از دیدار خوبان بر گرفتن مشکل است».
مشاوران و ملتزمانی که که در دو روز گذشته دور و برش جمع شده او را چون نکین انگشتری محاصره و خود را فدائی و مرید و جان نثارش معرفی کرده بودند، با دیدن این حالت ، نگاه دزدانه و موذیانه‎ای با یکدیگر رد و بدل کردند و نقش نامحسوس لبخندی بر گوشه لبشان نشست.
هاروت که خود را بر لبه پرتگاه فساد و انحراف دید نهیبی بر نفس اماره زد و به کار دادخواهان پرداخت، اما بخلاف دو روز گذشته حال و حوصله‎ای برای شنیدن دعوی متظلمان نداشت که همه شکایت‌ها از مقوله‌ «مقالات جراید و پرت و پلاهای نویسندگان مغرض و روشنفکران فرنگ زده بی دین» بود و جز ایجاد تفرقه و بر هم زدن وحدت اندیشه حاصلی نداشت. با اینهمه هاروت هر لحظه به خود تلقین می‎کرد که سعه صدر نشان دهد و مدارا و تحمل پیش گیرد و عرایض یکایک را بشنود، اما خودش هم نفهمید چگونه در مدتی کوتاهتر از چند دقیقه همه را دست به سر کرد و راضی و ناراضی از دارالحکومه مرخص فرمود تا نوبت به زیبای عشوه گر رسید.
زن فتان با حرکت لوندانه ای پیش آمد و گوشه چادر محکم گرفته اش را باز کرد و نیمی از گردن و سینه خود را در معرض نگاه حریص و مشتاق هاروت قرار داد و با لحنی وسوسه انگیزتر از حرکاتش،زبان به شکوه گشود که شوهرش چنین و چنان است و قدر او را نمی داند و توقع مختصر از حضرت حاکم این که با صدور اجازه طلاق جانش را از چنگ مردی بدین حق ناشناسی و ناسپاسی نجات بخشد.
***
نام این زن را ارباب تفاسیر مختلف ضبط کرده‏اند.بعضی او را زهره گفته اند و گروهی ناهیدو جمعی عزایل، اما مخلص که اصل داستان را از زبان روضه خوان شهرمان مرحوم آسیدمصطفی در سنین کودکی شنیده ام دلم می خواهد او را به همان اسمی بنامم که مرحوم سید از قول عمه‏اش کلثوم روایت می کرد، یعنی علیا مخدره «دولت خاتون»، چه باید کرد داستان درس صغر و نقش حجر را که شنیده اید.
باری هاروت با همه وجودش احساس کرد که به این زن نیاز دارد و البته زنی بدین زیبایی در حباله نکاح مردی بدان ناسپاسی مصداق مجسم سیب سرخ است و دست چلاق، چه بهتر که حکم طلاق را صادر کند و شخصا او را صاحب شود.
در اجرای این نیت خیر موانع مختصری به نظرش رسید، یکی داد و فریاد شوهر ناراضی و البته نالایق، دیگری ونگ و ونگ بچه تخسی که همراه زن بود و گوشه چادر مادرش را سفت و محکم چسبیده بود و نمی خواست به هیچ قیمتی از او جدا شود، و بالاتر از این هر دو،تعهدی که در بارگاه ربوبیت سپرده است و انتظاری که فرشتگان عالم بالا از رفتار عادلانه و پرهیزکارانه او دارند، و در جزو بیست و نهم جماعت متظلمانی که پشت در اطاق صف کشیده اند و منتظر نوبتند و از درز در با نگاه شیطانی خود مواظب حرکات و اعمال اویند.
چاره ای به نظر هاروت رسید،پیشخدمت را احضار فرمود و زن را به او سپرد تا به محکمه حضرت ماروت برد و از او بخواهد که به عرایضش توجه کند، و اگر در حل مشکلش درماند به حکم "امرهم شوری بینهم" علیامخدره دولت خاتون را نگهدارد، تا سر فرصت باهم مشورت کنند و ترتیب کارش را بدهند.
مرد فضولی از میان متظلمان که شاهد ماجرا بود زیر لب غروغری کرد که "عجب! اینها هم بله!" اعتراض آرام مرد به سرعت برق و باد از لبی به لبی منتقل شد و در فضای تالار پیچید و چیزی نمانده بود که جماعت دادخواه را به تظاهرات بکشاند که یکی از ملازمان حضرت سینه‏اش را سپر کرد و قوتی به صدایش داد و با نعره‏ای مهیب بر جماعت بانگ زد که «فضولی موقوف ، کار پاکان را قیاس از خود مگیر ، چه نسبت خاک را با عالم پاک!» دیگری از ملازمان به مدد همکارش آمد که : «خطا بر ملایک گرفتن خطاست!» و سومی چماق تکفیر را آماده فرود آوردن کرد و چهارمی با صدور حکم و با فراخواندن جلاد به زمزمه اعتراض خلق پایان داد.
ساعتی بعد در محضر فردوس نشان جناب ماروت هم ماجرائی در همین سبک و سیاق اتفاق افتاد. ماروت با شنیدن پیام رفیقش و دیدن جمال دلفریب دولت خانم به همان احساس مبهم و آزار دهنده‌ای مبتلا شد که همکار گرامیش هاروت شده بود. زن و کودکش را به خادمان حرمسرا سپرد تا هنگام غروب آفتاب و ختم دعاوی متظلمان ، با حضور هاروت به شکایتش رسیدگی کند.
بقیه روز را دو فرشته در انتظار جلسه مشورتی با کم صبری و بی‎حوصلگی گذراندند. مقارن غروب آفتاب طرح بقیه شکایات را به روز بعد موکول کردند و جماعت دادخواهان را به سراغ نخود سیاه فرستادند، و جلسه موعود مشاوره را با حضور زن و کودک تخس و بهانه‎گیرش تشگیل دادند.
در آغاز جلسه، هاروت سینه‎ای صاف کرد و شرح کشافی داد از مظالم شوهر فاسق و فاجر و ستمکار دولت خاتون و اینکه وظیفه وجدانی آنان است که این زن بی‎پناه بی‎گناه را از چنگ چنان نره‌غول بی‎سوپایی نجات بخشند.
زن دلربا با شنیدن لحن موافق هاروت زد زیر گریه و با هق‎هق بی‎اختیار شروع کرد به تجدید مطلع از مفاسد شوهر و ستم‎هائی که در طول چند سال زناشوئی بر او روا داشته‏است.
ماروت در حالی که چشم از سر و سینه علیامخدره بر نمی‎داشت به تایید هاروت آمد که: البته زنی بدین خوبی و نازنینی را از چنگ شوهری بدان پلیدی و پلشتی نجات دهیم و از این بالاتر وظیفه «انسانی» بنده و جنابعالی است که این عورت ستم رسیده بی‎دست و پا را پناه دهیم و در کنف حمایت خود گیریم و در خانه خود از او نگه‎داری کنیم.»
نطق غرای ماروت را صدای بچه قطع کرد که: حضرت آقا! ما خودمان خانه داریم، زندگی داریم، شما مرحمت کنید صیغه طلاق را بخوانید، بقیه‎اش را خودمان می‎دانیم.
نهیب هاروت زبان کودک را در کام خشکاند که: فضولی بس است. ترا هم پدر فاسد ظالمت، لوس و بی تربیت کرده است. بزرگتر از تو هم حق ندارد بالای حرف فرشته حرف بزند،آنوقت تو بچه تخس نیم وجبی می‌گویی خودمان خانه داریم و می‌خواهی مادرت را به دست تو بسپاریم که...
بچه در حالی که با دستی چادر مادرش را چسبیده بود و با سر آستین دست دیگر دماغش را پاک می کرد در نهایت بی‌تربیتی زبانش را بیرون آورد و دهن کجی خشم آفرینی نثار حضرت کرد و حرفش را برید که: آقای فرشته، اگر مادرم نخواهد شما نگهداریش کنید باید که را ببیند.
دولت خاتون که حال و هوای مجلس مشاوره را منقلب دید،گوش بچه را کشید و دو بامبی توی کله اش کوبید که: تو نیم وجبی بته مرده توی کار من فضولی می‌کنی.
طفلک با نهیب آخری دست و پایش را جمع کرد و به گوشه‌ای خزید و هق‎هق زنان در لاک خودش فرو رفت.
***
سایه‌های شب بر آفاق ولایت دامن گسترده بود و در فاصله‎ای کوتاه مجلس خشک قضاوت به بزم حال و عشرت تغییر یافته. فرشتگان لذت طلب سد حیا را شکسته بودند، چه، دولت حجاب خود را به یکسو افکنده و با همه زیبایی‎های هوس انگیزش در برابر آن دو نشسته بود. هاروت و ماروت تشنه وصال بودند، اما هنوز پرتو ضعیفی از عوالم گذشته در اعماق قلبشان کورسویی می‎زد و از تجاوز به زن بازشان می‎داشت.
در این جا، روایت تفسیر‎های مکتوب با آنچه که من از مرحوم آقا سید مصطفی روضه‎خوان ولایتمان شنیده‌ام مختصر اختلافی دارد. مولفان تفسیر‌هایی از قبیل طبری و کشف الاسرار و سورآبادی و غیره نوشته‌اند که زن عشوه‌گر از قبول تقاضای فرشتگان دلباخته تحاشی کرد و اجابت دعوتشان را موکول به نوشیدن جرعه‎ای شراب کرد.
اما آقا سید مصطفای خدابیامرز ما از قول روایه صادقه‎ای چون عمه کلثوم مرحومه‌‎اش، می‌گفت: در این اثنا شیطان در لباس یکی از ملازمان و محرمان به داد فرشتگان رسید و با پیمودن جام شرابی به هر یک ترس و پرهیزها را از وجودشان شست و بیرون ریخت. هنوز آهنگ گرم و گیرای مرحوم آسید مصطفی در گوش جانم طنین انداز است که بعد از نقل این عبارت به حاشیه می‎رفت و مستمعین مجلس روضه را نصیحت می‎کرد که« ایهاالناس شرابِ قدرت، دشمن عقل است، خصمِ منطق و انصاف است، وقتی که آدمیزاد جرعه ای نوشید،دست به اعمالی می‌زند که می‌داند غلط است، گناه است، خلاف عقل و دین است، مایه رسوایی دنیا و عذاب آخرت است، اما می‌کند
و پروایی ندارد».
باری بگذریم از نسخه بدل‌های تفاسیر و اختلاف روایات به هر حال هاروت و ماروت در اشتیاق وصال دولت خاتون، جام شراب را لاجرعه سرکشیدند و یکباره از قید تعقل و منطق رها شدند. دیوانه وار به طرف زن هجوم بردند، کودک دل شکسته و دماغ سوخته سرخورده که در گوشه‌ای کز کرده بود، به عنوان آخرین تلاش به میان آمد که مادرش را از چنگ دو قاضی بد مست رها کند، اما فرشتگان کا از این مدعی مزاحم به تنگ آمده بودند، چون با نهیب و تهدیدشان کنار نرفت، به جانش افتادند و قطعه قطعه‌اش کردند و .....
بقیه قضایا معلوم است. فرشتگان داعیه دار معصوم، در اعماق گناه و درکات اسفل عذاب سقوط کرده بودند. بامدادان که نسیم سحری از خواب مستی و گناه و جنایت بیدارشان کرد به یاد واپسین فرمان خداوندی افتادند که« خون بناحق مریزید، در حکم و قضا میل و محابا مکنید، جور و جفا مپسندید، و به استبداد مگرایید،و...»
سرخورده و پشیمان از قبول مناصب دنیوی و ارتکاب معاصی گوناگون، به یاد تنها امتیاز خداداده خویشتن افتادند: اسم اعظمی که به برکت آن می توانستند از خاکدان پر آسیب و فساد به شاخسار ملکوت پرواز کنند و در جوار عرش صفا و رحمت خداوندی پناه جویند، اما...
سیل گناه و جنایت و استبداد،اسم اعظم را از لوح خاطرشان شسته بود. عذاب الهی به صورت نفرت خلایق به سراغشان آمد، مردم خروشان و خشم‌آگین هر دو را گرفتند و در اعماق چاهی در بابل سرنگون آویختند و این مجازات ابدی تا روز قیامت دوام دارد.
رونویسی شده از کتاب :
در آستین مرقع
مجموعه مقالات از بهار 55 تا خرداد 63
نوشته علی اکبر سعیدی سیرجانی
نشر پیکان
چاپ ششم :1386
تیراژ : 3000 نسخه
در آستین مرقع - بخش اول
درآستین مرقع - بخش دوم

برچسب‌ها:

2 نظر:

Anonymous ناشناس گفت...

دوست عزیز لطفا در مورد چیزی که از ان اطلاعی ندارید سخنی نگویید فرشتگان مخلوقاتی هستند که خود خدا گفته گناه نا فرمانی نمی کنند.
لطفا داستان پردازی نکنید.
دو فرشته بودند که خدا انها را مامور کرد تا به مردم ضد جادو را بیاموزند تا از دست جادوگران در امان باشند اما مردم سو استفاده کردند.

۱۴ مرداد ۱۳۸۹ ساعت ۹:۵۸  
Anonymous ناشناس گفت...

درس صغر نقش حجر!!بلاخره اسم ملاي دهتون را بياد نداخت .بهتر بيشتر زحمت مطالعه را به خودتون بدين.

۲۱ مرداد ۱۳۸۹ ساعت ۰:۴۴  

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی