۱۳۸۸ دی ۵, شنبه

کنیزک به امانت سپردن

از کتاب : قلندریه در تاریخ – نویسنده: محمدرضا شفیعی کدکنی – انتشارات سخن – چاپ اول 1381 –– تیراژ 5500 نسخه

نقل است در نیشابور، بازرگانی کنیزکی ترک داشت به هزار دینار خریده و غریمی داشت در شهری دیگر. خواست که به تعجیل برود و مال خود از وی بستاند و در نیشابور بر کس اعتماد نداشت که کنیزک را به وی بسپارد. پیش بوعثمان حیری آمد و حال بازنمود. بوعثمان قبول نمی‎کرد.. شفاعت بسیار کرد و گفت: در حرم خود او را راه ده که هرچه زودتر بازآیم. القصه، قبول کرد. آن بازرگان برفت. بوعثمان را نظر بر آن کنیزک افتاد و عاشق او شد. چنانک بی‎طاقت گشت. ندانست که چه کند، برخاست و پیش شیخ خود ابوحفص‌ِ حداد رفت. ابو حفص او را گفت: «ترا به ری می‌باید رفت پیش یوسف بن‎الحسین.» بوعثمان در حال عزم عراق کرد. چون به ری رسید، مقام یوسف‎ِ ِحسین پرسید. گفتند: «آن زندیق مباحی را چه کنی؟ تو اهل صلاح می‎نمایی. ترا صحبت او زیان دارد.» از این نوع چندی بگفتند. بوعثمان از آمدن پشیمان شد. بازگشت. چون به نیشابور آمد، بوحفص گفت :« یوسف حسین را دیدی؟» گفت : «نه.» گفت:«چرا؟» حال بازگفت که شنیدم که او مردی چنین و چنین است، نرفتم و باز آمدم. بوحفص گفت: «بازگرد و او را ببین.» بو عثمان بازگشت و به ری آمد. و خانة او پرسید. صد چندان دیگر بگفتند. او گفت: «مرا مهمی است پیش او» تا نشان دادند. چون به در خانه او رسید پیری دید نشسته پسری اَمرَد در پیش او، صاحب جمال و صراحی و پیاله‎ای پیش او نهاده و نور از روی او می‎ریخت. درآمد و سلام کرد و بنشست. شیخ یوسف در سخن آمد و چندان کلمات عالی بگفت که بوعثمان متحیر شد. پس گفت:«ای خواجه! از برای خدا با چنین کلماتی و چنین مشاهده‎ای، این چه حال است که تو داری ؟ خَمر و اَمرَد! » یوسف گفت:«این امرد پسر من است و قرآنش می‌آموزم و درین گلخن صراحیی افتاده بود، برداشتم و پاک بشستم و پرآب کردم که هرکه آب خواهد بازخورد که کوزه نداشتیم.» بوعثمان گفت:«از برای خدای چرا چنین می‌کنی تا مردمان می‌گویند آنچه می‌گویند؟» یوسف گفت: «از برای آن می‌کنم تا هیچ کس کنیزکِ ترک به معتمدی به خانة من نفرستد.» بوعثمان، چون این شنید، در پای شیخ افتاد و دانست که این مرد درجه‌ای بلند دارد.
درباره کتاب
اینجا و اینجا مطالبی برای خواندن هست
به وبلاگ زندیق سر بزنید و عکس از اینجا

برچسب‌ها:

3 نظر:

Anonymous بهزاد رنجبران گفت...

سلام داریوش
حکایت جالبی بود ...

با داستان جدید به روزم ... خوشحال میشم اگه بیای و نظر بدی ...

۱۲ دی ۱۳۸۸ ساعت ۱۴:۰۱  
Anonymous بهزاد گفت...

سلام داریوش

بابا یواش !! چرا میزنی ؟

مرسی که خوندی و غلط گرفتی حق با توست درباره غلط املایی ولی کاش اینارو تو یه نظر خصوصی بهم میگفتی ... من با اجازه نظر رو حذف کرد و تو ورد ذخیره کردم برای خودم .
دلیل غلط های تایپی هم بی دقتی منه هم اینکه من برای اولین بار مستقیم تو خود وبلاگ تایپ کردم نه تو ورد .
در مورد مسافت: میدان من درواقع یه پارک کوچیکه که نمونش زیاده و این پارک پائین پنجره کمی جلوتر قرار داره و مرد کمی دور تر ( چند قدم ) در اون ویلن میزنه و پنجره زن رو میبینه ...
ولی خوب شد گفتی روش فکر میکنم برای باز نویسی


درباره این که خوب آخرش ؟ آخرش ..اگه منظورت اینه که خب که چی؟

گویاست به نظرم

و یا اگه منظورت اینه که درختچه تزدین شده برای چی هست خوب برای اینکه فضا تو شب کریسمس هست
بازم بیشتر توضیح بده

در مورد
درختچه ... نه درختچه کریسمس متداولتره به نظرم

ممنون که وقت گذاشتی داریوش عزیز ...
یه سوال این داستان نسبت به داستان های دیگم سبک متفاوتی داشت و البته انتقاد بیشتری هم بهش وارد شده به نظزت رشد داشته یا نزول ؟
این اولین باری بود که اول طرح نوشتم برای داستانم و سعی بیشتری کردم تا داستان پردازی کنم و فضا رئال بود بر خلاف بیشتر کارای قبلی

توی این جوابی که بهت دادم حتما غلت تایپی هست پس ببخش چون این برای مخاطب نیست و برای یه دوسته ...

۱۴ دی ۱۳۸۸ ساعت ۱۳:۰۱  
Anonymous بهزاد گفت...

دوباره سلام

غلط ها رو درست کردم و کمی آدرس ها رو تغیر دادم و میدانگاه و پارک به کلی حدف شد ...

اگه وقت بزاری و دوباره بخونی خیلی لزت ممنون میشم

بازم اگه نکته ای به ذهنت رسید بگو
ممنون دوست من ....

راستی درباره طرح و کلیت داستان؟؟؟؟

۱۴ دی ۱۳۸۸ ساعت ۱۳:۳۲  

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی