۱۳۸۹ آذر ۹, سه‌شنبه

ماموستا هژار

از کتاب / زندگی نامه و خدمات علمی و فرهنگی استاد عبدالرحمن شرفکندی ( هژار )

انجمن آثار و مفاخر فرهنگی- چاپ اول 1385

سالها باید که تا یک سنگ اصلی ز آفتاب /
لعل گردد در بدخشان یا عقیق اندر یمن /
ماهها باید که تا یک پنبه دانه ز آب و خاک /
شاهدی را حله گردد یا شهیدی را کفن /
روزها باید که تا یک مشت پشم از پشت میش /
زاهدی را خرقه گردد یا حماری را رسن /
عمرها باید که تا یک کودکی از روی طبع /
عالمی گردد نکو یا شاعری شیرین سخن /
قرنها باید که تا از پشت آدم نطفه‎ای /
بووفای کُـرد گردد یا اویس اندر قرن /

... با هر بدبختی و قرض و قوله‌ای که بود توانستم دو گاو بخرم تا با کشاورزی و کاشت توتون و گندم زندگی را بگذرانم. سال او توانستم با ثمر کشاورزی بدهی‎هایم را بپردازم و برای بچه‎ها نیز پوشاک تهیه کنم. سال بعد با پول و درآمد کشاورزی شروع به داد و ستد کردم و به خرید و فروش گاو و گوسفند پرداختم و مشکل مالی‌ام را تا حدی بر طرف کردم. تنها مشکلم برادر کوچکم بود که هشت ماه بیشتر نداشت ... و خواهرم نیز از عهده نگهداری او بر نمی‎آمد.ما هر شب خانه به خانه می‌گشتیم تا شیرش بدهم. تا اینکه مردم در گوشم خواندند که بهتر است زن بگیرم. ... در سال 1319 صاحب زن و زندگی شدم . ... من گرفتار مرض بدی شدم و در خانه بستریم کردند. مریضی‎ام واگیر بود. هرچه از زنم خواهش کردم که از من فاصله بگیرد گوش نداد. از من پرستاری کرد. من خوب شدم ولی او بیمار شد و طولی نکشید که فوت کرد و من باز بی کس و تنها شدم. ... در اداره دخانیات بوکان، به عنوان انباردار با ماهیانه صد و بیست تومان استخدام می‎شود. شرط استخدام او آن بوده که دو ماه از حقوقش را به کسی بپردازد که موجب استخدام او بوده و او قبول می‌کند. ازهمان زمان، به کار طنز می‌پردازد و در مورد دزدی، رشوه، و این جور مسائل که در اداره می‎بیند شعرهای طنز می‎نویسد. ... بعد از مدتی از دفتر مجله‎ای نامه‎ای می‎فرستند و از او می‎خواهند به تهران برود و ... او از رفتن صرف نظر می‌کند.

پدرم ...  رفت یک صندوق کتاب از زیر خاک بیرون آورد و همان باعث شد که من با زبان و ادبیات کُردی آشنا بشوم و همین کتابها نیز باعث شد که به مسائل سیاسی گرایش پیدا بکنم.

استاد هژار، از سوی قاضی محمد در سقز ماموریت یافته بود تا با افسران ارتش به مذاکره بنشیند که ناگهان همه چیز عوض شد و دستور بازداشتش رسید و محترمانه زندانی شد. ... پس از دو ماه حبس در سقز، خواستند او را به مهاباد منتقل کنند که در فرصتی گریخت و پس از روزها - 9 روز - پیاده روی در برف و سرما، از مرز عبور کرد و وارد خاک عراق شد.

داستان زندگی هژار در عراق، سراسر حکایت تحمل فقر و محرومیت و در عین حال حکایت آزادگی است. ماجرا پشت ماجرا و زندگی پر فراز و نشیب. سالها با نام مستعار زیست و برای گذران زندگی، به سخت ترین کارها دست زد. از کارگری و سرعملگی در بیابانهای گرم و سوزان جنوب و غرب عراق گرفته تا خدمتکاری منازل و حمل بارهای مردم. اما در این احوال نیز از مطالعه دست نکشید و همواره بخشی از مختصر دستمزدش را به خرید کتاب اختصاص داد.

... تا آنکه در سال 1975 میلادی - نهضت کردستان عراق شکست خورد و شمار فراوانی از کردهای عراق نا گزیر به ایران پناهنده شدند. به اصرار بارزانی، هژار نیز به ایران بازگشت و هم به توصیه او، ساواک پرونده سی سال گذشته‎اش را نگشود. او را مانند دیگر پناهندگان در عظیمیه کرج سکنی دادند و بدین ترتیب برای چندمین بار و این بار در سر پیری، باز زندگی را از صفر شروع کرد و برای تامین معاش و گذران زندگی خود و فرزندانش به تکاپو افتاد.

در دانشگاه تهران ترجمه مجموعه قانون در طب، تالیف ابن سینا را به او پیشنهاد کردند و قرار شد که اگر از عهده این کار برآمد دستمزد مختصری بگیرد. با ترجمه اولین جلد از این اثر، در محافل علمی و ادبی راه پیدا کرد و به عضویت فرهنگستان زبان فارسی درآمد.

نگاهی بیاندازید:


برچسب‌ها:

۱۳۸۹ آذر ۲, سه‌شنبه

امروز شاعر کارد کشید


از کتاب / زندگی نامه و خدمات علمی و فرهنگی استاد مجتبی مینوی
انجمن آثار و مفاخر فرهنگی- چاپ اول 1385

... از ابتدا، با طرزی تصنعی وارد میدان شد. ما شاگرد دارالمعلمین بودیم، یادم هست، یک روز که از دارالمعلمین خارج می شدیم به آقایی برخوردیم، این آقا کلاه پوست بخارایی سرش بود و روی سینه ی کت سفید رنگش هم جا فشنگی داشت، چکمه های بلند پاکرده بود. این آقا آمد جلوی ما که« هه هه!.... شما فارسی می خوانید؟!» لهجه اش هم شبیه مخلوطی از مازندرانی و ترکی قفقازی بود.خلاصه، لهجه اش عجیب و غریب بود و شروع کرد با ما حرف زدن. بعد هم در تمام طول راه همراه ما بود و ادبیات فارسی را مسخره می‌کرد که «این شعرها چیست که شما می خوانید، گلستان چیست، سعدی کیست، فلانی کیست...» اگر شعر صحیح می خواهید، این است:«خانواده ی سرباز» به نظرم نسخه ای از شعر را که در سال 1303 ش. به من داده هنوز داشته باشم
... او عقیده داشت که شعر یعنی همین. کم کم دوستی ما بیشتر شد و فهمیدم که او از خود ماست، یعنی ایرانی است. قبلن از طرز لباس پوشیدن و چکمه و کلاه پوستی و فشنگهای روی جیبش و لهجه عجیب و غریبش فکر کرده بودم، خارجی است. راستی این را هم بگویم که خنجر هم می‌بست؛ به نظرم گاهی هم خنجرش را توی ساق چکمه‌اش می‌گذاشت. بعدها در کتابخانه ی بروخیم زیاد با هم روبرو می‌شدیم که اغلب محمدضیاء هشترودی هم بود. نیما اغلب به خانه من هم می‌آمد و با هم حرف می‌زدیم درد دل می‌کردیم. یکی از روزها با همان ریخت آمد سراغم و با همان لهجه ی عجیب و غریبش گفت:« امروز شاعر کارد کشید!» خلاصه ، می گفت امروز رفته بودم اداره شفق سرخ. علی دشتی و شادمان و فلانی و فلانی نشسته بودند؛ بلوت بازی می کردند من مسخره شان کردم.آنها هم به من فحش دادند و شاعر کارد کشید!. از این قبیل صحبتها زیاد داشتیم، ولی خودش شخصا والله آدم محبوبی بود!.

برچسب‌ها: