۱۳۸۸ فروردین ۱۰, دوشنبه

87/07/07

07/07/87
هفتمین روز - هفتمین ماه - هفتمین سال ِدهه ی هشتاد خورشیدی - جور شدن پشت سرهم عددها - وسوسه ی عدد - خواهی نخواهی چند تا هفت دیگر - سی و هفتمین سال عمر - هفتمین روز ِ مدرسه - سال پنجاه و هفت - سن هفت سالگی - کودکی - درس و مشق - آموزش- انقلاب - بچگی – تغییر - ارزش ها - سنت - دین - تقدس - تقدس عدد هفت - عهد عتیق - ماه مهر - کیش مهر - پرستش به مستی است - علامه طباطبایی - عهد جدید – میترائیسم - مسیح - پدر مقدس - تثلیث جدید – مثلث – مربع – دایره – ریاضی – علوم – دینی – فارسی – الف – ب – پ – ب مثل برگ – باغ - برگ زرد – باغ بی برگی – اخوان ثالث – هوا بس ناجوانمردانه سرد است – هوا دل مرده ، سقف آسمان کوتاه – قاصدک هان چه خبر آوردی – خبر خبر – قار قار – کلاغ سیاه قار قاری – با پسرم چکار داری – این پسرم عزیزه یه وقت نگی که ریزه – شعرای خوب می دونه – از پریا می خونه – از پریای قصه – مرغای پر شکسته – قصه ی ما به سر رسید - بالا رفتیم ماست بود قصه ی ما – پیغوم سربسته نبود – دنیای ما خار داره – دار – دار – در – دروازه - دروازه ی جندی شاپور –مانی زندیق بزرگ – دار – اناالحق – ابوالحسن خرقانی – هرکس بدین سرای درآید آب و نانش دهید و از ایمانش مپرسید – آب – آب - نان – بابا آب داد – بابا جان داد – آن مرد آمد – دندان شیری – تصمیم کبری - حسنک کجایی – حسنک وزیر – محمود غزنوی – فردوسی – هفت خوان – رخش - سیاوش – سوگ سیاوش – شب هفت – فاتحه – مزار – مزار شریف – کابل – سمنگان - کابلستان – سیستان – خراسان – جغرافی – نقشه ی ایران موضوع نقاشی – استان - شهر - هفت شهر عشق – خم کوچه – بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم – ماه – مهر ماه – کیش مهر – میترائیسم – مانی – نقاشی – بوم – رنگ – زرد – قرمز – خون – خونابه – آب – آب – نان – نان - آب و نانش دهید و از ایمانش مپرسید – ایمان – دین و ایمان – دریای ایمان – موج – طوفان – موج موج طوفانهای روح – هست صد چندان که بود طوفان نوح – صد – نود - چونکه صد آمد نود هم پیش ماست - ماست – بالا رفتیم دوغ بود - قصه ی ما دروغ بود – دروغ – نیکی – بدی – بدها – خوبها – مبصر – تخته سیاه – گچ – دفتر مشق – کتاب –دبیرستان –هنرستان – دانشگاه – کتاب – کتابهای جیبی – داستان – داستانهای جنایی – کارآگاه خصوصی – مایک هامر را بکشید – آگاتا کریستی – شرلوک هلمز – گلی در شوره زار – نسرین ثامنی – ارونقی کرمانی – داستانک – شعر - رمان – موسیقی – فیلم – سینما – هنر هفتم – هفت سامورایی – کروساوا – شرق – سنتهای شرقی – سیذارتا – بودا – رنج – راز – عرفان – هایکو - هیچ یک سخن نگفت – نه میزبان و نه میهمان – نه گلهای داودی – میزبان - میهمان – سنتهای شرقی - هرکس بدین سرای درآید آب و نانش دهید و از ایمانش مپرسید – ابولحسن خرقانی – خرق عادت – سنت شکنی – بشکن بشکنه – بشکن – شکستن – دل شکسته – خدا را در دلهای شکسته بجویید – شیشه ی بشکسته را پیوند کردن مشکل است- خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد – نهان – سرّ ِنهان – بندکن چون سیل سیلانی کند – چه غم ار ویرانی بود – زیر ویران گنج سلطانی بود - بیش از این اسرار بر صحرا منه – به صحرا شدم عشق باریده بود – بایزید بسطامی – عرفان ایرانی – حکمت خسروانی – خسرو شیرین دهنان - که به مژگان شکند قلب همه صف شکنان - مست بگذشت و نظر بر من درویش انداخت – شجریان - شهناز- صبا – نی داود - مرضیه – به رهی دیدم برگ خزان پژمرده ز بی داد زمان کز شاخه جدا بود – چو ز گلشن رو کرده نهان در ره گزرش باد خزان چون پیک بال بود - ای برگ ستم دیده ی پاییزی – آخر تو ز گلشن زچه بگریزی – گلشن – گل – گلها – رادیو – پیرنیا - جواد بدیع زاده - شد خزان گلشن آشنایی – بازم آتش به جان زد جدایی – با تو وفا کردم تا به تنم جان بود – عشق و وفاداری با تو چه دارد سود – برای آخرین بار خدا تو را نگه دار – که می روم به سوی سرنوشت – در میان طوفان هم پیمان با قایق رانها - گذشته از جان باید بگذشت از طوفانها – گل نراقی – مراببوس – دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم – سلاخی زار می گریست به قناری کوچک دلباخته بود – شاملو - به کجا چنین شتابان - گون از نسیم پرسید – تو دوستی خدا را - چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی – به شکوفه ها به باران - برسان سلام ما را – شفیعی کدکنی - باغبان پیر شبیخون خورده بر سرنعش گل سرخ گریست – بی تو ای شاخ گل سرخ شهید - همه گلهایم گل حسرت شده اند - گل - گل گندم - بوی گندم مال من هرچی که دارم مال تو – وقتی که دل تنگه فایدش چیه آزادی – آزادی – انقلاب – پنجاه و هفت – کره خر - هفت هشت تا ؟ – آقا تورو خدا نزن - پنجاه و شش تا – پنج – شش – هفت - هفت دلاور – شعله – سنگام – طوقی – ممل امریکایی – بهروز وثوق – گوگوش – اسمی برای یک نفر - ناصر ملک مطیعی – فیلم فارسی - فردین – ایرج – سعید راد – مرز – عقابها – فیلم هندی - راج کاپور- بالی وود - وی جی – وی اچ اس – ویدئو – صندوق عقب - پیکان جوانان پنجاه و شیش – ایست بازرسی – کمیته – جوانان پنجاه و شیش – حکم – بازداشت – دادسرا – قاضی - قانون - سنتور – چنگ – کمانچه – رباب – دیوان – اکوان دیو – دیو سفید – هفت خوان - رستم – کیش مهر – اسفندیار – بیچاره اسفندیار – سعیدی سیرجانی – که داند که بلبل چه گوید همی – به زیر گل اندر چه موید همی – همی نالد از مرگ اسفندیار – ندارد بجز ناله زو یادگار – خداوند کیوان و گردان سپهر – ز بنده نخواهد بجز داد و مهر - مهرابه – غار – مروارید – گل نیلوفر – هفت زینه آیین درویشی – درویش امیر حیاتی – سید فریدون درویشی – تنبور – کوک مست – سر پنجه ی عالی نژاد - این کفر نباشد سخن کفر نه این است – شمس الحق تبریز که بنمود علی بود – آن خط سوم منم – من این حروف چنان نوشتم که غیر ندانست - توهم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی.

داریوش دوله – هفت مهر ماه هشتاد هفت

آدرس 2 تا عکس اول که به دلیل فیلتر بودنشان ابتدا ذخیره و سپس بارگذاری شدند:




برچسب‌ها:

۱۳۸۸ فروردین ۳, دوشنبه

******سوال آخر

از بس تند دویده بودم نفسم به شماره افتاده بود و قلبم داشت از دهانم بیرون می زد که رسیدم . با گرفتن ورقه، خودم را در اولین صندلی خالی جا دادم و با نوشتن اسمم روی پاسخنامه که پای صندلی گذاشته بودند شروع کردم به جواب دادن چهار گزینه ای ها تا رسیدم به سوال آخر که حدود یک صفحه می شد و شروع کردم به خواندن:

Creation story

When he closed his eyes and lied on the seat in the backyard of hospital , he dreamed of his country – a town near the waste of Iran
He lived there with his family in a small house with a small garden that there was a fountain in the middle of it , there was a seat in their garden too , at that time he used to try to lie his legs as long as the seat but he never could

Every thing mixed in his mind , his parents faces , garden , his brothers and his sisters , house , fountain , children , child , child every thing so complicated

He opened his eyes , it was true . He has just been a father , he couldn’t believe it , but it was true , he was a father
His wife and his son slept in a bed in the hospital in a foreign country , “Germany” , his wife’s homeland , a beautiful woman with eyes in the color of soil
He was an emigrant but when they got married , he became a citizen

He reclosed his eyes and remembered his school , he was standing there to read his composition , he have hadn’t written any thing for his writing exam
He must have written a story about “creation” but he read the text , word by word from his mind , he got “11” , but now , he wish : If my teacher was present , I would write every thing about “creation story” for him

When he came to the hospital , a nurse directed him to the operation room . he was shocked . he thought “why me”? . In his country and in his family , he had never seen any thing like this
The nurse told him : “please go to the left , there is a glass wall that you can see your wife and the birth of your baby through , if you like ” , of course

بعد از نوشتن ترجمه بر روی برگه، بلند شدم و ضمن تحویل دادن پاسخ نامه به همراه ورقه ی سوال که داخل کاور پلاستیکی جایش داده بودند، از جلوی مراقب جلسه از کلاس زدم بیرون.
داریوش دوله – هیژدهم مهر ماه هشتاد شش

برچسب‌ها:

۱۳۸۷ اسفند ۲۹, پنجشنبه

به بهانه سال گاو

*گوساله*
حسنك كجايي ؟ / گوساله‌ي پست مدرن / كرتهاي شعر را نشخوار مي‌كند
حسنك كجايي ؟ / گوساله‌ي پست مدرن / در غروب تغزل / خاطررئاليسم جادويي را چرت مي‌زند
حسنك كجايي ؟ / دوستي نقاش / گوساله پست مدرن را / ديناميت پيچ / از برج ده طبقه‌ي كدخداي گنزالس گراد اندلس پرت كرده‌است / و حالا درست كه! ده بزرگ يك گوساله كم دارد / اما ، جرقه‌هاي موج نو/ آسمان شعري گنزالس گراد را به آتش كشيده‌است


حسنك كجايي ؟ / كه آن شب بين زمين و آسمان /تركيبي از خون و شاش و باروت / در كنار حجمي متكثراز تاپاله‌ي فرد اعلا / تابلوي دوست نقاش ما را جان بخشيد
و حالا درست كه! ده بزرگ يك گوساله كم دارد / ولي در فضاي شعري گنزالس گراد / گوساله‌ي بيچاره پست مدرن شعر« پوست مدرن » را تحليل مي‌برد / و به علفهاي سرسبز «آلاباما» در خرم آباد مي‌انديشد

حسنك كجايي ؟ / گوساله‌ي پست مدرن / همراه برج «ثور» / از برج ده‌ طبقه‌ي كدخدا مي‌پرد / و به خواهران مادينه‌اش مي انديشد / كه در روياي همبستري هم ! / آبستن مي‌شوند

حسنك كجايي ؟ / اين گوساله‌ي پست مدرن / درست عين گاو! / با پاهاي آغشته به تاپاله‌ي فرد اعلا / علائم هشدار دهنده پليس راه را نديده‌ گرفته / از جاهاي « گاو ممنوع » جاده‌ي شعر/ عبور مي‌كند / و بين هر بار آبستني همشيره‌هايش / در بهشت يوسف آباد « اوهايو» / خواب جفتگيري با هفت گاو چاق را / تعبير مي‌كند

حسنك كجايي ؟ /گوساله‌ي پست مدرن / با « شورت استوري » / كنار ساحل ، آفتاب مي‌گيرد / و از پشت عينك مانيتور/ «پارادوكس» زندگي در دنياي مجازي / را لاي شبكه‌هاي « پلي‌بوي» /بعد از «دبل چك»، «دان لود»كرده
براي خواهرزاده‌هاي كاكل زري‌اش /به اشتراك مي‌گذارد

حسنك كجايي ؟ / كدخداي ده بزرگ را خبركن
گوساله پست مدرن / زير تيغ تشريح
نسخه‌ بدل مادر را زاييده

داريوش دوله – 13/04/83


تقدیم به نویسنده وبلاگ آواره بر فراز دریای مه

به این آدرس بروید:http://seaoffog.blogfa.com/

برچسب‌ها:

۱۳۸۷ اسفند ۲۶, دوشنبه

نوروزخوانی


یکبار دیگر قیصر امین پور در «گل ها همه آفتابگردانند»

ای سال

هر دم دردی از پی دردی ای سال !
با این تن ناتوان چه کردی ای سال ؟
رفتی و گذشتن تو یک عمر گذشت
صد سال سیاه بر نگردی ای سال !

برچسب‌ها:

نوروزخوانی



سیاوش کسرایی در «سنگ و شبنم»


ترانه ها
*
من آن ابرم که می آیم ز دریا
روانم در به در صحرا به صحرا
نشان کشتزار تشنه ای کو
که بارانم که بارانم سراپا
*
گلی جا در کنار جو گرفته
گلی مأوا سر کیسو گرفته
بهار است و مرا زین دشت گلپوش
گلی باید که با من خو گرفته
*
چرا با باغ این بیداد رفته ست ؟
بهاری نغمه ها ، از یاد رفته ست ؟
چرا ای بلبلان ِ مانده خاموش
امید گل شدن ، بر باد رفته ست؟
*
بهارم می شکوفد در نگاهت
پر از گل گشته جان من به راهت
به بام آرزویم لانه دارند
پرستوهای چشمان سیاهت
*

برچسب‌ها:

نوروزخوانی

شهیار قنبری در «دریا درمن»

کودکانه

بوی عیدی / بوی توپ /
بوی کاغذ رنگی/
بوی تند ماهی دودی وسط سفره ی نو/
بوی یاس جا نماز ترمه ی مادر بزرگ /
با اینا زمستون و سر می کنم/
با اینا خستگی مو در می کنم/
شادی شکستن قلک پول/
وحشت کم شدن سکه ی عیدی از شمردن زیاد/
بوی اسکناس تا نخورده ی لای کتاب/
با اینا زمستون و سر می کنم /
با اینا خستگی مو در می کنم/
فکر قاشق زدن دختر ناز چشم سیاه/
شوق یک خیز بلند از روی بته های نور/
برق کفش جفت شده تو گنجه ها/
با اینا زمستون و سر می کنم /
با اینا خستگی مو در می کنم/
عشق یک ستاره ساختن با دولک/
ترس نا تموم گذاشتن جریمه های عید مدرسه/
بوی گل محمدی که خشک شده لای کتاب/
با اینا زمستون و سر می کنم/
با اینا خستگی مو در می کنم/
بوی باغچه / بوی حوض / عطر خوب نذری
شب جمعه / پی فاوس / توی کوچه گم شدن
توی جوی لاجوردی هوس یه آب تنی/
با اینا زمستون و سر می کنم/
با اینا خستگی مو در می کنم/
با اینا بهار و باور می کنم !/

برچسب‌ها:

نوروزخوانی

بازهم فریدون مشیری در «تا صبح تابناک اهورایی»

افسونگر

گردونه بهار ،
که با صد هزار گل ،
در صد هزار رنگ
با نور مهر ، زینت و زیور گرفته بو د
از دره های ساکت و پر برف می گذشت
در دره های سرد و برهنه
درباغ های سرد خزان دیده
می گذشت.

زیبا ، ظریف ، دختر افسونگر بهار
یک شاخه گل به دست ،
هر برگ آن هزار ستاره
بر هرچه می نواخت ،
تنها به یک اشاره ،
باغی پر از ستاره و گل می ساخت!

افسونگری ست آیا؟
یا معجزه ست این که از این شاخه های خشک
سرما چشیده ، یخ زده ،
پژمرده و کبود
این شاخه های پر گل
این برگ های رنگین
این باغ های غرق شکوفه
این روح ، این نشاط
این ازدحام جاری گنجشک های مست
این بوی عشق
بوی امید و نوید و مهر
این چهره های روشن
این خنده های شاد
افسونگری ست آیا؟
یا معجزه ست؟

بر این ظریف زیبا
از ما درود!

برچسب‌ها:

نوروزخوانی




فریدون مشیری در «تا صبح تابناک اهورایی»


بهار ، روح هستی


رقص این چلچله ها ، و ین همه آوا و نوا
همه گویند که: از راه رسیده ست بهار

کاروان گل و زیبایی و شادی در راه
سخت در جلگه پر برف دویده ست بهار

عشق و شادابی و نور و نفس و شور و امید
همه را بهر تو بر دوش کشیده ست بهار

ارمغانی ست که هر سال به ایثار و نثار
مهربانانه سر راه تو چیده ست بهار

بیدبُن غرق جوانه ست و به رقص آمده است
از در و بام و هوا بس که شنیده ست بهار!

خیز و آغوش در آغوش لطیفش بگشای
روح هستی ست که جان بخش وزیده ست بهار

چشم بیدار بر این تلخی ایام ببند
خواب های شکرین بهر تو دیده ست بهار

برچسب‌ها:

نوروزخوانی






قیصر امین پور در «از آینه های ناگهان»


پیشواز


چه اسفندها ... آه !
چه اسفندها دود کردیم !

برای تو ای روز اردیبهشتی
که گفتند این روزها می رسی
از همین راه !

برچسب‌ها:

نوروزخوانی


سیمین بهبهانی –در «یک دریچه آزادی»

عید پول زرد و عروسک

عیدِ پول زرد و عروسک، عید کفش برقی و دامن
عیدِ تَرکِ مشق و دبستان، عیدِ شاد کودکی من
تُنگِ قاب و سبزی ِ گندم، تُنگِ آب و سرخی ماهی
در میان آینه پیدا رقص ِ شمعِ رنگی ِ روشن
خط زعفرانی مادر نقش ساز کاسه چینی
هفت سین هفت سلامش یک سبد ز سنبل و سوسن
در شدن به قلعه یاسین، حرز ِ چارطاق ِ کتانی
بل که از بلا بگُریزی در پناه خانه ایمن.

عید خاله عفت و مرجان، دستهای ناز و نوازش
در شکنج زلفک ِ نرمم برفراز سر شده خرمن
عیدِ سینمای سعادت داستان «شرلی کوچک»
من روانه در پی مادر پیش چشم نازی و لادن

عیدِ جمعِ خویشان در میان کیسه بندی
با هزار بار شمارش، باز و باز و باز شمردن

آه ، عیدی تازه نورس ! باز گو که عیدی من کو؟
من همیشه کودک شادم، بی گمان نه پیر و نه کودن
شرح می دهد دل گرمم، آفتابِ قلبِ اسد را
کولی ِ قبیله کوچکم، بی خبر ز سردی بهمن
جامه دلبرانه پسندم، زین سبب به عطف و سجافش
پولکی نهم پی پولک، سوزنی زنم پی سوزن
نامه عاشقانه نویسم تا زشور قصه عشقم
در زمان ز سکه بیفتد قصه منیژه و بیژن.

عید تازه، من به تو مانم: گر هزار سال برانم
سوی خستگی ننهم پا، با شکستگی ندهم تن
عمرم آن زمان که سرآید، گر بهار نو ز در آید
عید کودکی ز دو چشمم سرکشد به جانب روزن
در این آدرس مطلب خوبی برای خواندن هست :

برچسب‌ها:

نوروزخوانی


شفیعی کدکنی - در «هزاره ی دوم آهوی کوهی»

تحویل سال

در لحظه ی تحویل دگر گشتن سال
با سبزه و تُنگ ِ ماهی و آب زلال
بر بوی گلی که بشکفد از تو مرا
مانند نسیم ، می پرم ، بی پر و بال

برچسب‌ها:

۱۳۸۷ اسفند ۲۵, یکشنبه

پنجشنبه ۲۷ اسفند ۱۳۷۲

علی اکبر سعیدی سیرجانی ، متولد 20 آذر ماه سال 1310 در سیرجان بود.
او در ۲۴ اسفند ماه هزار و سيصد و هفتاد و دو، ساعت ۹ بامداد از خانه خارج و در غروب پنجشنبه ۲۷ اسفند ۱۳۷۲ دستگيرشد. در ۴ آذر ماه ۱۳۷۳ مرگ او را در روزنامه‎ها اعلام کردند. سعيدی سيرجانی در تاريخی ميان نيمه تير ماه ۱۳۷۳ تا آذر ماه همان سال به ... رسيد.
دلیل مرگ او سکته قلبی گفته شد ، که بعد ها مشخص گردید که او را توسط شیاف پتاسیم در یکی از خانه های امن ... به ... رساندند .

۲۰ آذر ۱۳۱۰ تولد در سيرجان
۱۳۱۷ ورود به دبستان
۱۳۲۷ دانشسرای مقدماتی کرمان
۱۳۲۸ چاپ مجموعه شيرين سخنان گمنام
۱۳۳۰ چاپ مجموعه شعر سوز و ساز
۱۳۳۲ چاپ مجموعه شعر آخرين شراره ها
۱۳۳۰ـ۱۳۳۴ تحصيل در رشته فلسفه دانشگاه تهران
به تشويق روانشاد علی اصغر حکمت
۱۳۳۴ مرگ پدر
۱۳۳۴ـ۱۳۴۰ دو سال معلمی در سيرجان،
سه سال تدريس در مدارس بم و سپس انتقال به تهران
۱۳۴۰ آغاز به تاليف در لغت نامه دهخدا به دعوت روانشاد دکتر معين
۱۳۴۱ ازدواج با مهرانگيز زرندی
۱۳۴۲ـ۱۳۴۴ چاپ مجموعه افسانه ها( داستان منظوم) آخرين چاپ ۱۳۷۲
۱۳۴۲ چاپ مجموعه شعر خاکستر
۱۳۴۲ـ۱۳۵۱ حرف ن لغت نامه دهخدا ( کامل، در يازده مجلد)
۱۳۴۴ـ۱۳۴۸ چاپ مجموعه زير خاکستر( منتخب اشعار)
۱۳۴۴ از آغاز تاسيس بنياد فرهنگ ايران توسط دکتر خانلری به همکاری پرداخت، نخست در سمت مسئول انتشار کتاب وسپس به عنوانمعاونت علمی و فنی بنياد فرهنگ ايران خدمت کرد
۱۳۴۴ـ ۱۳۵۷ حفظ چند ساعتی تدريس در دانشکده های ادبيات و پژوهشکده بنياد
۱۳۴۶ تا ۱۳۴۹ تاريخ بيداری ايرانيان( به قلم ناظم الاسلام کرمانی، دو بخش)
۱۳۴۹ تصحيح و نشر بدايع الوقايع ( تاليف واصفی هروی، براساس چاپ بلد يروف، ۲ جلد)
۱۳۵۲ قسمتی از حرف م لغت نامه دهخدا ( دو مجلد)
۱۳۵۲ واژه نامک ( تنظيم و نشر يادداشتهای عبدالحسين نوشين)
۱۳۵۵،۱۳۵۳،۱۳۵۲ خسرو و شيرين نظامی گنجوی ( تلخيص و شرح اشعار)
۱۳۵۴ ليلی و مجنون نظامی گنجوی ( تلخيص)
۱۳۵۶ آشوب يادها ( مجموعه مقالات) چاپ اول در مجله يغما، چاپ دوم در مجله خواندنيها، چاپ سوم به صورت کتاب
۱۳۵۶ چاپ ذخيره خوارزمشاهی ( چاپ عکسی نسخه ای کامل و کهن، با مقدمه و فهرست)
۱۳۵۷ با تقاضای بازنشستگی از بنياد فرهنگ ايران و تدريس کناره جست
۱۳۵۷، ۱۳۶۱، ۱۳۶۳ تجديد چاپ تاريخ بيداری ايرانيان
۱۳۵۷ همکاری در چاپ مجله بامشاد
۱۳۵۷ـ۱۳۵۸ چاپ مجموعه مقالات با عنوان شيخ صنعان در مجله نگين ( مامورين کتاب کامل گشته را در نخستين روزهای فروردين ۱۳۷۳ از حافظه کامپيوتر برداشتند)
۱۳۶۱،۱۳۶۳ تصحيح و نشر وقايع اتفاقيه ( گزارشهای خفيه نويسان انگليس در اواخر عهد قاجار)
۱۳۶۲ يادداشتها ( به قلم صدرالدين عينی، با فرهنگ لغات تاجيکی)
۱۳۶۳ـ۱۳۶۴ در آستين مرقع ( مجموعه مقالات) آخرين چاپ ۱۳۷۲
۱۳۷۲،۱۳۶۷ ای کوته آستينان ( مجموعه چند مقاله) آخرين چاپ ۱۳۷۵
۱۳۶۷ تدريس ادبيات فارسی به دعوت دانشگاه کلمبيا، نيويورک
۱۳۶۷،۱۳۶۷،۱۳۶۸ سيمای دو زن ( تحليلی از چهره شيرين و ليلی در خمسه نظامی) آخرين چاپ ۱۳۷۲
۱۳۶۸،۱۳۶۸،۱۳۶۸،۱۳۶۹ ضحاک ماردوش ( گزارشی از شاهنامه). آخرين چاپ ۱۳۷۲
۱۳۶۹ ته بساط آخرين چاپ ۱۳۷۲
۱۳۶۹ تفسير سور آبادی ( از قرن پنجم، مقابله با ۱۶ نسخه کهن با تعليقات و فهرست لغات) در ۶ مجلد

۱۳۷۰ قافله سالار سخن در ياد بود دکتر خانلری
۱۳۷۰ بيچاره اسفنديار ( گزارشی از شاهنامه) آخرين چاپ ۱۳۷۲

۱۳۷۲ فرهنگ لغت فارسی و کتاب " عرصه دار ميدان آزادی" به دست مامورين افتاد
هر چه زحمت چندين ساله برای تدوين فرهنگ نامه صورت گرفته بود، در جعبه های تکميل گشته فيش ها بردند. عرصه دار ميدان آزادی ، مانند شيخ صنعان، آماده چاپ گشته بود که از حافظه کامپيوتر همراه خود دستگاه بردند....

برچسب‌ها:

۱۳۸۷ اسفند ۲۳, جمعه

رقصی چنین میانه‏ی میدانم آرزوست

به نظرم در رقص‏های نواحی و اقوام ایرانی، تفکیک رقص مردان و زنان به وضوح مشخص است اما در دوره معاصر مخصوصن رقص‏های مرکزنشینان در شهر‏ها و شهرستانها ، تحت تاثیر قرکمر و باباکرم و رقصهای خارجکی این تفکیک بسیار کم رنگ و کم رنگ تر شده است . به هرحال فکر می‏کنم این عکس زیبا ،گویای مردانه بودن بسیاری از رقص‏های آیینی در بین اقوام ایرانی است.
رقص‌هایی که به جای تکیه بر باسن و سینه تاکید حرکات رقصنده بر دستان و سرشانه‌ و پاهاست


به خاطر حجم عکس ناگزیر از کوچکتر کردن آن شدم اصل عکس از این آدرس گرفته شده : http://www.otlardance.com/WEB/farsi/sheet-photo.htm

یادداشت:عکس‏های پست قبلی نفس را به حبس می‏برد به همین خاطر به این عکس پناه بردم


برچسب‌ها:

۱۳۸۷ اسفند ۲۲, پنجشنبه

من درد در رگانم/حسرت در استخوانم/


یک لینک که نمی‎شد ازآن گذشت اگر شما هم مثل من متاثر شدید و درد درجان‌تان نشست بر من خرده مگیرید.
اینجا کلیلک کنید

من درد در رگانم/حسرت در استخوانم/
چيزی نظير آتش در جانم پيچيد/
سرتاسر وجود مراگويی/
چيزی/
به هم فشرد.

برچسب‌ها:

۱۳۸۷ اسفند ۲۰, سه‌شنبه

هاروت و ماروت

کمتر مسلمان قرآن خوانی است که نام هاروت و ماروت را نشنیده و با سرگذشت ناخوش انجام این دو فرشته پرمدعای چون و چراگر آشنا نباشد.
جزئیات سرگذشت این فرشتگان مغضوب خدا را ارباب تفسیر برحسب سلیقه و مشرب خویش متفاوت نوشته‎اند ، اما استخوان بندی داستان در همه تفسیرها یکسان و خلاصه‏اش این که:
هاروت و ماروت دو فرشته بودند از مقربان بارگاه اولوهیت و سراپا زهد و طاعت و اخلاص ، منتها اندکی غرغرو و بسیار پرمدعا. گاه و بیگاه در اثنای طاعات و عبادات به حضرت باری تعالی می‌نالیدند که چرا آدمیزادگان گناهکار را بر سطح زمین باقی گذاشته‌است؟ و چرا به یک اشاره صحنه خاک را از لوث وجود این معصیت‌گران ناپاک نمی‎پیراید؟ و گاهی دامنه چون و چرای گستاخانه را بدانجا می‎کشاندند که: بارخدایا! منظورت از این خلقت ناقص ناپاک سراپا عیب و عواز چه بوده است؟
فرشتگان معصوم که به حکم دوری از "میدان" به قول مستضعفان "فند" و دعویشان بسیار بود، و چون به برکت خلقت خاص و از همه بالاتر اقامت در جوار عرض اعلی، از مشکلات اهل زمین بی‌خبر بودند، هر دم و ساعت خطاهای ناگزیر بشر را به قول فرنگی‎مشربان "آگراندیسمان" می‎کردند و بوق و کرنا در ملکوت اعلی راه می‏انداختند که این آدمیزادگان فلان فلان شده مظهر خیانت و جنایت‎اند و سرسپرده شیطان و مخالف حقوق بشر و آزادی بندگان خدا ، و عاشق خونریزی و کشتار و شکنجه، و اگر ما بجای آنان بودیم چنین و چنان می‎کردیم. خداوند تعالی – به روایت مولف تفسیر سورآبادی – بر آنان نهیب زد که – «چند سرزنش کنید آدمیان را به گناه کردن ، که اگر آن شهوت و هوای تن که در آدمیان بنهاده‎ام در شما بنهادمی از شما نیز گناه آمدی».
اما دو فرشته خیره سر دست از انتقاد برنداشتند و روز و شب با اعلامیه‎ها و شب‌نامه‎ها ملکوت آسمان‎ها را آشفته کردند و قبایح اعمال حکمرانان زمینی را به رخ آسمانیان کشیدند که فلان حاکم خیره‎سر و خونخوار، رعیت را به توپ و تفنگ می‎بندد و هرکس بخلاف میل و قدرت او سخن گوید، دژخیمان خویش را به سرکوبیش می گمارد و هر قلمی که جز به تایید و تحسین "منویات ملوکانه" بر صفحه کاغذ گردش کند محکوم به شکستن است و هر مصلح بشر دوستی که دم از آزادی و حقوق انسانی زند ، داغ "عامل استعمار" و "سرسپرده بیگانه" بر پیشانی حیاتش می‎نهد، و می‎خواهد که همگان با شعار "چه فرمان یزدان و چه فرمان شاه" مطیع و مداح او باشند و مصداق مجسم "چشم بر حکم و گوش بر فرمان".
خدای بخشاینده مهربان دعوی‏های جسارت آمیز و انتقادهای بی‎پروای این دو فرشته را نادیده و ناشنیده گرفت و به نصیحتشان پرداخت که «این سوی میز و آن سوی میز تفاوت بسیار دارد ، و مسند قدرت لغزشگاه فسادآفرینی است که مسندنشین را به درکات غضب خداوندی و نفرت خلق می‏افکند ، و اگر شما فرشتگان معصوم هم در وضع و شرایط آدمیزادگان قرار گیرید به احتمال بسیار غرور قدرت چنان دیوانه و مستتان کند که مایه روسفیدی ابنای بشر شوید و باعث شرمساری فرشتگان ملاء اعلی.»
اما سودای هنرنمائی نه چنان در سر فرشتگان جای گرفته بود که جای اندرز و شنیدن باقی گذاشته باشد. دیگر باره در اصرار خود ابرام کردند و – به روایت طبری – «اندر خواستند از خدای عزوجل که ما را ملکت زمین ده تا به جهان در داد کنیم و بر روی زمین هیچ گناه نکنیم.»
سرانجام اصرارها به نتیجه رسید و جناب هاروت و حضرت ماروت در هیات بشر به زمین فرو آمدند تا بر مسند حکومت نشینند و تمشیت امور جهانیان دهند و به فحوای "هرکسی پنج روزه نوبت اوست" معرکه گیر میدان شوند و به اسیران خاک و ساکنان افلاک ثابت کنند که تافته‌ای جدابافته‎اند و هرگز از دایره انصاف و عدالت – به قول منشیان عهد قدیم – پا فراتر نخواهند نهاد.
فرشتگان از عزلت درآمده به قدرت رسیده در نخستین لحظات هبوط ، صاحب همه غرایز خوب و بدی شدند که آدمیزادگان دارند و به قول اهل تاویل و تعبیر با همان مشکلات و مسائلی مواجه گشتند که اسلاف زمینی آنان روبرو بودند. اما این هر دو بزرگوار از امتیاز خاصی برخوردار بودند که حاکمان پیشین را از آن بهره ای نبود و این مزیت داشتن "اسم اعظم" بود که به برکت آن می‌توانستند ، شبانگاه پس از رتق و فتق امور خاک رها گردند و دل و جان را صفایی دهند و از نفس فرشتگان کسب فیض و طلب همت کنند.
این مزیت ارجمند و بی‌همتا را بعض اهل تاویل به "وجهه ملی" و "پشتیبانی و قبول عمومی" تعبیر و تشبیه کرده‌ اند که البته ربطی به داستان ما ندارد و جای طرح و بحثش اینجا نیست.
باری دو فرشته به زمین آمدند و بر مسند حکومت و قضا نشستند و در نخستین روز حکمرانی با استقبال بی‎دریغ خلایق مواجه گشتند و پس از عمری طاعت و بندگی ، با مزه دلنشین و اغواگر "قدرت" آشنا شدند و خویشتن خود را صاحب اختیار عالمیان و فرمانروایان بی‎رقیب پهنه خاک دیدند.
یکی دو روز نخستین به خیر و خوشی گذشت و فرشتگان به منصب رسیده همه روزه بر قلمرو خاک فرمان می‎راندند و همه شب با مدد اسم اعظم راهی افلاک می‎شدند.
بامداد سوم ، جناب هاروت در بارگاه خویش بر مسند نشست و بارعام داد تا مدعیان و دادخواهان شرفیاب شوند، و شدند. در انبوه متظلمان و مراجعان چشم معصوم و معصیت ناکرده‌اش به جمال زنی افتاد از قبیله آتشپارگان هوس انگیز. با دیدن صورت زیبا و حرکت لوند و دلربای علیامخدره ، حضرت هاروت برای نخستین بار حال عجیب و ناآشنایی در درون خویش احساس کرد. ضربان قلبش تندتر شد، نگاه اشتیاقش بر جمال زن خیره ماند و میل غریزی مقاومت ناپذیری او را به طرف نازنین کشاند، و از این تحول سریع و تمایل ناگهانی غرق حیرت شد. با فراست ملکوتی خود دریافت که این تغییر حالت محصول "بشر شدن" است و به جرگه آدمیزادگان درآمدن. در همین لحظه به یاد واپسین اندرزی افتاد که هنگام قبول ماموریت از حضرت حق شنیده بود که «خون بناحق مریزید و در حکم و قضا میل و محابا مکنید و جور و جفا مپسندید.» منظره ملکوت اعلی در پیش چشمش مجسم شد و خیل کروبیان که شاهد اعمال اویند و در انتظار این که از ماموریت خود سربلند و روسفید بازگردد. به یاد رجزخوانیهای خویش افتاد و خرده‌هایی که بر اعمال و افعال خاکیان گرفته بود.
این یادها لرزه بر اندامش افکند و او را لحظه‌ای از توجه به زن زیبا منصرف ساخت و کوشید که به دعاوی متظلمان به ترتیب نوبت و حکم عدالت رسیدگی کند ؛ اما دریغا که این عفاف و پرهیز دیری نپائید و همه زهد و معصومیت او را «درهم شکست پنجه خوبان به دلبری» . بیچاره می‌کوشید تا چشم از جمال زن برگیرد و به کار مردم رسیدگی کند، اما «ز دست دیده و دل هر دو فریاد» که «دیده از دیدار خوبان بر گرفتن مشکل است».
مشاوران و ملتزمانی که که در دو روز گذشته دور و برش جمع شده او را چون نکین انگشتری محاصره و خود را فدائی و مرید و جان نثارش معرفی کرده بودند، با دیدن این حالت ، نگاه دزدانه و موذیانه‎ای با یکدیگر رد و بدل کردند و نقش نامحسوس لبخندی بر گوشه لبشان نشست.
هاروت که خود را بر لبه پرتگاه فساد و انحراف دید نهیبی بر نفس اماره زد و به کار دادخواهان پرداخت، اما بخلاف دو روز گذشته حال و حوصله‎ای برای شنیدن دعوی متظلمان نداشت که همه شکایت‌ها از مقوله‌ «مقالات جراید و پرت و پلاهای نویسندگان مغرض و روشنفکران فرنگ زده بی دین» بود و جز ایجاد تفرقه و بر هم زدن وحدت اندیشه حاصلی نداشت. با اینهمه هاروت هر لحظه به خود تلقین می‎کرد که سعه صدر نشان دهد و مدارا و تحمل پیش گیرد و عرایض یکایک را بشنود، اما خودش هم نفهمید چگونه در مدتی کوتاهتر از چند دقیقه همه را دست به سر کرد و راضی و ناراضی از دارالحکومه مرخص فرمود تا نوبت به زیبای عشوه گر رسید.
زن فتان با حرکت لوندانه ای پیش آمد و گوشه چادر محکم گرفته اش را باز کرد و نیمی از گردن و سینه خود را در معرض نگاه حریص و مشتاق هاروت قرار داد و با لحنی وسوسه انگیزتر از حرکاتش،زبان به شکوه گشود که شوهرش چنین و چنان است و قدر او را نمی داند و توقع مختصر از حضرت حاکم این که با صدور اجازه طلاق جانش را از چنگ مردی بدین حق ناشناسی و ناسپاسی نجات بخشد.
***
نام این زن را ارباب تفاسیر مختلف ضبط کرده‏اند.بعضی او را زهره گفته اند و گروهی ناهیدو جمعی عزایل، اما مخلص که اصل داستان را از زبان روضه خوان شهرمان مرحوم آسیدمصطفی در سنین کودکی شنیده ام دلم می خواهد او را به همان اسمی بنامم که مرحوم سید از قول عمه‏اش کلثوم روایت می کرد، یعنی علیا مخدره «دولت خاتون»، چه باید کرد داستان درس صغر و نقش حجر را که شنیده اید.
باری هاروت با همه وجودش احساس کرد که به این زن نیاز دارد و البته زنی بدین زیبایی در حباله نکاح مردی بدان ناسپاسی مصداق مجسم سیب سرخ است و دست چلاق، چه بهتر که حکم طلاق را صادر کند و شخصا او را صاحب شود.
در اجرای این نیت خیر موانع مختصری به نظرش رسید، یکی داد و فریاد شوهر ناراضی و البته نالایق، دیگری ونگ و ونگ بچه تخسی که همراه زن بود و گوشه چادر مادرش را سفت و محکم چسبیده بود و نمی خواست به هیچ قیمتی از او جدا شود، و بالاتر از این هر دو،تعهدی که در بارگاه ربوبیت سپرده است و انتظاری که فرشتگان عالم بالا از رفتار عادلانه و پرهیزکارانه او دارند، و در جزو بیست و نهم جماعت متظلمانی که پشت در اطاق صف کشیده اند و منتظر نوبتند و از درز در با نگاه شیطانی خود مواظب حرکات و اعمال اویند.
چاره ای به نظر هاروت رسید،پیشخدمت را احضار فرمود و زن را به او سپرد تا به محکمه حضرت ماروت برد و از او بخواهد که به عرایضش توجه کند، و اگر در حل مشکلش درماند به حکم "امرهم شوری بینهم" علیامخدره دولت خاتون را نگهدارد، تا سر فرصت باهم مشورت کنند و ترتیب کارش را بدهند.
مرد فضولی از میان متظلمان که شاهد ماجرا بود زیر لب غروغری کرد که "عجب! اینها هم بله!" اعتراض آرام مرد به سرعت برق و باد از لبی به لبی منتقل شد و در فضای تالار پیچید و چیزی نمانده بود که جماعت دادخواه را به تظاهرات بکشاند که یکی از ملازمان حضرت سینه‏اش را سپر کرد و قوتی به صدایش داد و با نعره‏ای مهیب بر جماعت بانگ زد که «فضولی موقوف ، کار پاکان را قیاس از خود مگیر ، چه نسبت خاک را با عالم پاک!» دیگری از ملازمان به مدد همکارش آمد که : «خطا بر ملایک گرفتن خطاست!» و سومی چماق تکفیر را آماده فرود آوردن کرد و چهارمی با صدور حکم و با فراخواندن جلاد به زمزمه اعتراض خلق پایان داد.
ساعتی بعد در محضر فردوس نشان جناب ماروت هم ماجرائی در همین سبک و سیاق اتفاق افتاد. ماروت با شنیدن پیام رفیقش و دیدن جمال دلفریب دولت خانم به همان احساس مبهم و آزار دهنده‌ای مبتلا شد که همکار گرامیش هاروت شده بود. زن و کودکش را به خادمان حرمسرا سپرد تا هنگام غروب آفتاب و ختم دعاوی متظلمان ، با حضور هاروت به شکایتش رسیدگی کند.
بقیه روز را دو فرشته در انتظار جلسه مشورتی با کم صبری و بی‎حوصلگی گذراندند. مقارن غروب آفتاب طرح بقیه شکایات را به روز بعد موکول کردند و جماعت دادخواهان را به سراغ نخود سیاه فرستادند، و جلسه موعود مشاوره را با حضور زن و کودک تخس و بهانه‎گیرش تشگیل دادند.
در آغاز جلسه، هاروت سینه‎ای صاف کرد و شرح کشافی داد از مظالم شوهر فاسق و فاجر و ستمکار دولت خاتون و اینکه وظیفه وجدانی آنان است که این زن بی‎پناه بی‎گناه را از چنگ چنان نره‌غول بی‎سوپایی نجات بخشند.
زن دلربا با شنیدن لحن موافق هاروت زد زیر گریه و با هق‎هق بی‎اختیار شروع کرد به تجدید مطلع از مفاسد شوهر و ستم‎هائی که در طول چند سال زناشوئی بر او روا داشته‏است.
ماروت در حالی که چشم از سر و سینه علیامخدره بر نمی‎داشت به تایید هاروت آمد که: البته زنی بدین خوبی و نازنینی را از چنگ شوهری بدان پلیدی و پلشتی نجات دهیم و از این بالاتر وظیفه «انسانی» بنده و جنابعالی است که این عورت ستم رسیده بی‎دست و پا را پناه دهیم و در کنف حمایت خود گیریم و در خانه خود از او نگه‎داری کنیم.»
نطق غرای ماروت را صدای بچه قطع کرد که: حضرت آقا! ما خودمان خانه داریم، زندگی داریم، شما مرحمت کنید صیغه طلاق را بخوانید، بقیه‎اش را خودمان می‎دانیم.
نهیب هاروت زبان کودک را در کام خشکاند که: فضولی بس است. ترا هم پدر فاسد ظالمت، لوس و بی تربیت کرده است. بزرگتر از تو هم حق ندارد بالای حرف فرشته حرف بزند،آنوقت تو بچه تخس نیم وجبی می‌گویی خودمان خانه داریم و می‌خواهی مادرت را به دست تو بسپاریم که...
بچه در حالی که با دستی چادر مادرش را چسبیده بود و با سر آستین دست دیگر دماغش را پاک می کرد در نهایت بی‌تربیتی زبانش را بیرون آورد و دهن کجی خشم آفرینی نثار حضرت کرد و حرفش را برید که: آقای فرشته، اگر مادرم نخواهد شما نگهداریش کنید باید که را ببیند.
دولت خاتون که حال و هوای مجلس مشاوره را منقلب دید،گوش بچه را کشید و دو بامبی توی کله اش کوبید که: تو نیم وجبی بته مرده توی کار من فضولی می‌کنی.
طفلک با نهیب آخری دست و پایش را جمع کرد و به گوشه‌ای خزید و هق‎هق زنان در لاک خودش فرو رفت.
***
سایه‌های شب بر آفاق ولایت دامن گسترده بود و در فاصله‎ای کوتاه مجلس خشک قضاوت به بزم حال و عشرت تغییر یافته. فرشتگان لذت طلب سد حیا را شکسته بودند، چه، دولت حجاب خود را به یکسو افکنده و با همه زیبایی‎های هوس انگیزش در برابر آن دو نشسته بود. هاروت و ماروت تشنه وصال بودند، اما هنوز پرتو ضعیفی از عوالم گذشته در اعماق قلبشان کورسویی می‎زد و از تجاوز به زن بازشان می‎داشت.
در این جا، روایت تفسیر‎های مکتوب با آنچه که من از مرحوم آقا سید مصطفی روضه‎خوان ولایتمان شنیده‌ام مختصر اختلافی دارد. مولفان تفسیر‌هایی از قبیل طبری و کشف الاسرار و سورآبادی و غیره نوشته‌اند که زن عشوه‌گر از قبول تقاضای فرشتگان دلباخته تحاشی کرد و اجابت دعوتشان را موکول به نوشیدن جرعه‎ای شراب کرد.
اما آقا سید مصطفای خدابیامرز ما از قول روایه صادقه‎ای چون عمه کلثوم مرحومه‌‎اش، می‌گفت: در این اثنا شیطان در لباس یکی از ملازمان و محرمان به داد فرشتگان رسید و با پیمودن جام شرابی به هر یک ترس و پرهیزها را از وجودشان شست و بیرون ریخت. هنوز آهنگ گرم و گیرای مرحوم آسید مصطفی در گوش جانم طنین انداز است که بعد از نقل این عبارت به حاشیه می‎رفت و مستمعین مجلس روضه را نصیحت می‎کرد که« ایهاالناس شرابِ قدرت، دشمن عقل است، خصمِ منطق و انصاف است، وقتی که آدمیزاد جرعه ای نوشید،دست به اعمالی می‌زند که می‌داند غلط است، گناه است، خلاف عقل و دین است، مایه رسوایی دنیا و عذاب آخرت است، اما می‌کند
و پروایی ندارد».
باری بگذریم از نسخه بدل‌های تفاسیر و اختلاف روایات به هر حال هاروت و ماروت در اشتیاق وصال دولت خاتون، جام شراب را لاجرعه سرکشیدند و یکباره از قید تعقل و منطق رها شدند. دیوانه وار به طرف زن هجوم بردند، کودک دل شکسته و دماغ سوخته سرخورده که در گوشه‌ای کز کرده بود، به عنوان آخرین تلاش به میان آمد که مادرش را از چنگ دو قاضی بد مست رها کند، اما فرشتگان کا از این مدعی مزاحم به تنگ آمده بودند، چون با نهیب و تهدیدشان کنار نرفت، به جانش افتادند و قطعه قطعه‌اش کردند و .....
بقیه قضایا معلوم است. فرشتگان داعیه دار معصوم، در اعماق گناه و درکات اسفل عذاب سقوط کرده بودند. بامدادان که نسیم سحری از خواب مستی و گناه و جنایت بیدارشان کرد به یاد واپسین فرمان خداوندی افتادند که« خون بناحق مریزید، در حکم و قضا میل و محابا مکنید، جور و جفا مپسندید، و به استبداد مگرایید،و...»
سرخورده و پشیمان از قبول مناصب دنیوی و ارتکاب معاصی گوناگون، به یاد تنها امتیاز خداداده خویشتن افتادند: اسم اعظمی که به برکت آن می توانستند از خاکدان پر آسیب و فساد به شاخسار ملکوت پرواز کنند و در جوار عرش صفا و رحمت خداوندی پناه جویند، اما...
سیل گناه و جنایت و استبداد،اسم اعظم را از لوح خاطرشان شسته بود. عذاب الهی به صورت نفرت خلایق به سراغشان آمد، مردم خروشان و خشم‌آگین هر دو را گرفتند و در اعماق چاهی در بابل سرنگون آویختند و این مجازات ابدی تا روز قیامت دوام دارد.
رونویسی شده از کتاب :
در آستین مرقع
مجموعه مقالات از بهار 55 تا خرداد 63
نوشته علی اکبر سعیدی سیرجانی
نشر پیکان
چاپ ششم :1386
تیراژ : 3000 نسخه
در آستین مرقع - بخش اول
درآستین مرقع - بخش دوم

برچسب‌ها:

۱۳۸۷ اسفند ۱۸, یکشنبه

در آستین مرقع - بخش دوم


در آستین مرقع
مجموعه مقالات از بهار 55 تا خرداد 63
نوشته علی اکبر سعیدی سیرجانی
نشر پیکان
چاپ ششم :1386
تیراژ : 3000 نسخه


در ادامه به دو مقاله‏ ی دیگر اشاره‏ای خواهم داشت و یک مقاله را نیز عینن تایپ خواهم کرد.

بخش دوم :
مقاله‏‏ی "بهانه‏ای خطرناک" پرداختن به دفاعیه‏‏ی آقای شیخ الاسلامی استاد وقت دانشگاه تهران است که در مقاله‏ای از سید حسن تقی زاده به عنوان عامل تمدید کننده قرارداد نفت با استعمار انگلیس ، دفاع کرده و سعیدی سیرجانی مطلبی در خصوص دفاع بد آقای شیخ الاسلامی به شرح ذیل می نویسد:
آنچه مرا وادار به نوشتن این مختصر کرده است توجیهی است که تقی زاده برای عمل ناپسند خویش ، یعنی تمدید قرارداد نفت کرده است و استنادی که آقای شیخ الاسلامی به این بهامه نامعقول و توجیه ناموجه او نمودن است و نگرانیم آن است که استناد و دفاع آقای شیخ الاسلامی در این مورد مقبول مردم زودباور افتد و از آن بدتر وسیله ای شود برای دزدان و غارتگران و جنایتکارانی که در هر مجالی به جان ملت ما افتاده‏اند و با لطلیف حیل برای فردای حساب در پی بهانه‏ای هستند که خود را مجبور بی‏اختیار قلمداد کنند و همه مسئولیت را بردوش دیگران افکنند. "
لازم به ذکر است اگرچه در خطوط بالا الفاظ دزدان و جانتکاران و غارتگران را می‏برد اما در سطور قبل برای اینکه تکلیف من و توی خواننده را با سیدحسن تقی زاده و خود معلوم کند آورده است که :
"من تقی زاده صدر مشروطه را مردی آزادیخواه و قابل تکریم می دانم به شهادت سخنرانیهای سنجیده اش در مجلس اول و دوم و به حکم صفای نیتش در راه استقرار حکومت قانون. تقی زاده سالیان اخیر را نیز حرمت می نهم به پاس دستگیری‏هایش از جوانان مستعد و باهوش و ...
اما در مورد تقی زاده دوران رضاشاه ارکان اعتقاد و ارادتم متزلزل است. .... با تقی زاده عامل تمدید قرارداد نفت هم کاری ندارم و فعلا حسابش با کرام‎الکاتبین است."
باز می گردم به بحث بهانه‏ی خطرناک و چند سطر از مکاتبات سعیدی سیرجانی با آقای شیخ الاسلامی ، سعیدی سیرجانی در این مقاله به اینکه کسی کاری را انجام بدهد و مسئولیتی را بر عهده بگیرد و بعد خود را ماموری معذور بداند تاخته و می نویسد: " اما توسل بدین حربه رایج و البته بی اثر که «من مسلوب الاختیار بودم ، برای کسی در این مملکت اختیار نبود و هیچگونه مقاومتی در مقابل اراده حاکم مطلق آن زمان نه مقدور بود و نه مفید ...» به نظر من ریاکارانه‏ترین بهانه‏ای است که آدمی بالاتر از حد متوسط ممکن است بدان متوسل شود و به همان درجه نیز دفاع از این بهانه و توجیه آن دفاعی نامعقول و نامقبول و برای سرنوشت یک مملکت و اخلاق عمومی یک ملت خطرناک است. ....
اگر بهانه نامعقول تقی زاده را بپذیریم که چون آلت فعل بوده است و نمی توانسته در مقابل اراده حاکم مطلق زمان مقاومت کند ، وسیله فرار خطرناکی داده ایم به دست هر جاه طلب فرمایه‏ای که ممکن است روزی در این کشور هزاران جنایت بکند و وقتی ورق برگشت و خواستند به حسابش رسیدگی کنند خود را آلت فعل زمامدار زمان معرفی نماید.
اگر ملت ایران جویای آزادی و رفاه و سلامت است باید خط بطلان بکشد بر عبارات پوچ و نکبت باری از قبیل «برگذشته‏ها صلوات ...» ، «بر مرده نباید لگد زد» ، «گذشته‏ها گذشته است ...»
این فلسفه‏های غلط مایه بدبختی ملت ما شده است و پذیرفتن و توجیه بهانه‏های نامعقولی از این قبیل رنج آفرین نسل آینده ایران خواهد بود." - ص 156 و 157
در مقاله "تو بر اوج فلک" بخش های از - و در بخش پیوست کتاب متن کامل - جوابیه‏ی آقای شیخ الاسلامی را که سعیدی سیرجانی به آن‏ها اشاره می‏کند می‏خوانیم و آقای شیخ الاسلامی در خصوص سعیدی سیرجانی می نویسد:
"آقای سعیدی سیرجانی ... به عنوان یک نویسنده حرفه‏ای که از فن و فلسفه تاریخ سر رشته ندارند ، نسبت به تاریخ معاصر ایران بالاعم ، و نسبت به شخص تقی زاده بالاخص مرتکب اجحاف و بیعدالتی آشکار شده‏اند. .... از کسانی که وضع یک دوره استثنایی را شخصا درک نکرده‏اند و به قول معروف از روی معده سخن می‏گویند استدلالی بهتر از این نمی شود سراغ داشت... جنابعالی (یعنی سعیدی سیرجانی) از برکت صله‏های سرشار بنیاد فرهنگ ایران ... "
سعیدی سیرجانی بعد از آنکه از خواننده عذر خواهی می‏کند که ناگزیرشده است تا که از خود بگوید ، چنین می نویسد:
من چهارده سال در بنیاد کار می‏کنم ، کاری که مورد تصدیق دوست و دشمن است. حال بیائید با هم معامله‏ای بکنیم به موجب این نوشته من مصالحه می‏کنم کلیه وجوهی را که در طول 14 سال به هرعنوانی که تصور بفرمائید از بنیاد دریافت کرده‏ام ، به دریافتی‏های فقط مشروع و آشکار شما در طول چهار سال اخیر از خزانه دولت.
می دانم دوره جوانمردی و شوالیه‏گری مرده است و «مردان روزگار» حتی جرات «دوئل مالی» هم ندارند ، و شما هم مرد این میدان نیستید. به این دلیل بر حالتان رحمت می‏آورم و پیشنهاد دیگری تقدیم حضورتان می‏کنم :
من در طول دوسال اخیر برای گسترش فرهنگ ایرانی و بازدید بخش فارسی دانشگاهها و ترتیب سمینارهای زبان فارسی در حدود 120 روز به کشورهای مصر ، ترکیه ، هند و پاکستان سفر کرده‏ام و در هیچ یک از این مسافرت‏ها – خوب گوشهایت را بازکن که حرف عجیبی می‏شنوی و می‏دانم به حکم تربیت و روحیه‏ای که داری نمی‏توانی قبولش کنی ، اما خوشبختانه هم مدیر عامل و ماموران و متصدیان امورمالی بنیاد حی و حاضرند و هم دفاتر و بودجه آن موجود ، آری در این سفرهای دور و دراز هرگز ، آری هرگز‏، دیناری بابت هزینه سفر و فوق‏العاده خارج از کشور و پرداخت کرایه هتل و دیگر مخارج سفر دریافت نداشته‏ام. در هرکشوری برای حفظ حیثیت شغل و ملتم به بهترین هتل‎ها رفته‎ام ودر این هتل‌ها به کرات از استادان و دانشجویان این کشورها پذیرایی کرده‎ام و همه این مخارج را از جیب خودم و از باقیمانده پول فروش خانه‎ام پرداخته‎ام ، و حاضر به قبول هیچ فوق‎العاده و هزینه سفر و پاداشی نشده‏ام. این واقعیت را رسما و علنا در اینجا اعلام می‌کنم که هرکس مدعی و در مقام تردید است برود و تحقیق کند ، و اگر خلافش ثابت شد همه هستی مرا به عنوان ناز شصت تصرف نماید.
از همین ‏جا بخوانید :
خرید اینترنتی کتاب :

برچسب‌ها:

در آستین مرقع - بخش اول




در آستین مرقع
مجموعه مقالات از بهار 55 تا خرداد 63
نوشته علی اکبر سعیدی سیرجانی
نشر پیکان
چاپ ششم :1386
تیراژ : 3000 نسخه

کتابی است به یادماندنی ، در برگیرنده مقالاتی است که طی سالهای 53 تا 63 حسب مورد در فرهنگ و ادب فارسی در نشریاتی چون یغما ، نگین و خواندنیها به چاپ رسیده و در این کتاب باز نشر شده‏اند.
در مقاله "باطل در این خیال" که در سال 55 نوشته شده به وضعیت دانشگاه‏های کشور و دانشجویان رشته های مختلف و حجم پذیرش رشته های دانشگاهی پرداخته و اشاره‏ای به چگونگی و روش آموزش دانشگاه‏ها دارد و گویی در آن ایام ، روزگار کنونی را می‏دیده است که می‏نگارد:
"جوانی به دانشکده یا مدرسه عالی آمده است به قصد آموختن یا گرفتن ورق پاره . درس دانشگاهی با درس دبستانی فرق دارد . در دبستان آموزگار آموزنده است ، سطر سطر کتاب را می‏خواند و برای بچه ها معنا می کند و از دادن تکلیف شبانه ممنوع شده است ، بچه دبستانی تا در کلاس است ، آموختن است . وقتی که به خانه رفت ، آموزش مستقیم تعطیل می‏شود . باید استراحت کند ، بازی کند ، تا فردا باز آمادگی داشته باشد که از دهان معلم و به وسیله معلم درس تازه را فراگیرد . در دانشگاه ، وضع بکلی غیر از این است ، یا بهتر بگویم باید به کلی غیر از این باشد . استاد دانشگاه مرشد و راهنماست . بحثی را در کلاس مطرح می‏کند و پس از دو ساعتی مباحثه و بیان اصول و کلیات ، مآخذی را به دانشجویان معرفی می‏کند ، تا بروند و بخوانند و نتیجه گیری کنند و حاصل پژوهش خود را به صورت خطابه‏ای یا رساله‏ای عرضه دارند.
اما این برنامه در حال حاضر نه برای دانشجویان قابل عمل است و نه برای استاد . اغلب دانشجویان ما یا کارمند دولتند که برای تبدیل گروه و ترمیم حقوق خویش رو به دانشگاه آورده‏اند ( و این خود از برکات قانون جدید استخدام است . قانونی که ظاهر پرستی ، دستگاه اداری ما را به تباهی کشاند) ؛ یا مردمی هستند که به هر حال دانشجویی را کار تفننی و ضمنی پنداشته‏اند . تکلیف استادانمان هم که معلوم است . استادی که وقت محدود کلاس را به «جوک» گفتن بگذراند ، پیداست که حال و حوصله‏ای برای راهنمایی دانشجو و مطالعه و تصحیح رساله او ندارد.
نتیجه اجتماع دانشجویانی از آن دست و استادنی از این قبیل ، همین فقر خطر خیز فرهنگی است، و همین روزگار تباه و فسادآلودی که شاهد آنیم . دانشجوی بیچاره از برکت جهل مرکب چه می داند که نمی‏داند؛ و بدا به حال ملتی که بی‏سوادان و بی‏مایگانش دعوی دانش کنند و خود را طلبکار دولت و مردم بدانند ؛ و شاهد معتبر مدعایشان مشتی ورق پاره بی پشتوانه‏ای که با مهر «مزایای قانونی» آفت خزانه دولت است و فرهنگ مملکت. " – ص 27 و 28 –
در مقاله "از هر کرانه" نوشته در بهار 56 مثل مقاله پیشین در مجله یغما، سعیدی سیرجانی می‏پردازد به زبان فارسی و هویت ایرانی و با اشاره به اینکه در ایران پیش از هجوم عرب ، فرهنگ مشخص و معتبری وجود داشته که مورد هجوم قرار گرفته و فرهنگ مهاجم که فرهنگ مغلوب را درهم شکسته تلاش می‏کند تا هویت او را متلاشی و مضمحل کند.
" در این گیر و دار جنگ و ستیز، ملت ایران شکست می‏خورد و در عرصه سیاست و بر صفحه جغرافیا تسلیم نیروی مهاجم می‏شود . زیرا از زمامداران فاسد خود به تنگ آمده است و نفرت دارد ، اما هویت ملی خود را نمی‏بازد و به جان و دل نگهداریش می‏کند، زیرا بدان دلبسته است.
در نتیجه ، کشور مفتوح شده است ، اما مغلوب نیست ، سمندروار از میان شعله حوادث سر می‏کشد و پر و بالی می‏تکاند و برپا می‏ایستد.
به زبان خود علاقمند است ، آن را رها نمی‏کند ، با تعدیل و التقاطی به تکمیلش می‏پردازد. آتش را مظهر روشنی و پاکی می‏داند ، و به «شاه چراغ» سلام می‏برد. از موالی تراشان بنی امیه بیزار است . نهضت شعوبی برپا می‏کند. فرهنگ ملی و زمینه ذهنیش با تعصب خشک سازگار نیست، علم عرفان اسلامی می‏افرازد." - ص 35

و در پایان همانگونه که در ابتدای مقاله آورده ، با یادآوری اینکه فرهنگ ملی مجموعه‏ایست از هنرها و ذوقیات و آداب و سنن و تاریخ هر ملت ، گاه و به جهات گوناگون بار نگه‏داری از اجزا سازنده سازنده فرهنگ ملی بر دوش یک عنصر افتاده که این جزء بتدریج به صورت رکن استواری درآمده است که همه جلوه‏های تمدن و و مظاهر فرهنگ یک ملت را تحمل می‏کند - ص 34- و جان کلام، می‏نویسد: "اگر ادبیات فارسی را از ایرانی بگیرند، هویت ملی او را درهم شکسته‏اند. و تعبیر بسیار زیبای او در خصوص زبان و ادبیات فارسی در بند آخر مقاله از "هر کرانه" :
"زبان و ادبیات فارسی همان رستمی است که یکتنه و مردانه بیش از هزار سال عناصر و اجزا فرهنگ ملی ما را در پناه خویش گرفته است و در جهان آشفته‏ای که "بزرگان" نابودی دیگران را مایه بخش استمرار قدرت خویش می دانند، عجب نیست اگر از هر کرانه به قصد سینه این پهلوان تیر بلائی روان کرده باشند ، باشد که ز آن میانه یکی کارگر شود." – ص 44
دیگر مقالات کتاب عبارتند از : فرهنگ فارسی/ تابستان 55 – واژه نامک / پاییز 56 – ستاره‏ای بدرخشید و / بهار 55 – کپی رایت / تیر 53 – یادی از استاد / زمستان 55 – نیکوکاری / نوروز 57 – بهانه‏ای خطرناک / نوروز 57 – تو بر اوج فلک / شهریور 57 – نوشدارو / مهر 57 – خاک مصر طرب انگیز / بهار 57 – مشتی غلوم / اردیبهشت 58 – هاروت و ماروت / شهریور 58 – پیرما / بهمن 60 – کرمان دل عالم است / مرداد 62 – معجزه / نوروز 63 – نیمیم زترکستان / خرداد 63

در ادامه به دو مقاله‏ ی دیگر اشاره‏ای خواهم داشت و یک مقاله را نیز عینن تایپ خواهم کرد.

برچسب‌ها:

۱۳۸۷ اسفند ۱۱, یکشنبه

اسطوره های شاهنامه در یک نگاه - سام - زال - نوذر

سام در سیستان همسری داشت که از او پسری سپید مو به دنیا آورد. او زا "زال" نام نهادند. سام این را باعث ننگ خود دانست دستور داد تا کودک بی گناه را نهانی بر سر کوهی بگذارند تا نابود شود. سیمرغ که به جستجوی غذا آمده بود کودک را یافته و به لانه خود می برد، جوجه های سیمرغ مهر کودک را به دل می گیرند و سیمرغ او را بزرگ می کند تا که برومند می شود و از کوه به زیر می آید خبر به سام می رسد و آشفته می گردد. دانایان از سام می خواهند که از گذشته خود پوزش بخواهد و او از کار خود پشیمان می شود و سپاهیان را به جستجوی فرزند فرستاد و چون خواست که از کوه البرز به بالا رود نتوانست و از ناتوانی خود به درگاه خداوند نالید و سیمرغ ناله او را شنید و از پرهای خود به زال می دهد و می گوید هرگاه مرا خواستی یکی از پرها را بسوزان من آنجا خواهم آمد و آن گاه او را به نزد پدر می برد و سام فرزند خود را می بیند که برومند است و پهلوان.
منوچهر فرزند خود "نوذر" را به استقبال آن می فرستد و پادشاهی سیستان، از کابل تا زابل و هندوچین تا دریای سند را به او می دهد.

برچسب‌ها:

اسطوره های شاهنامه در یک نگاه - منوچهر

پهلوانانی چون "شیرویه" ، "گرشاسب" ، "سام نریمان" ، "قباد" و "کشواد" همراه منوچهر شدند برای خونخواهی ایرج از سلم و تور دو گروه لشگر کشی کردند. گرشاسب با پهلوان توران بنام "شیروی" درافتاد. سپاه ایران پیروز شد منوچهر سر تور را برید و برای فریدون فرستاد و به جنگ سلم در روم می رود. سلم و "کاکوی" - که از نوادگان ضحاک بود - به دست منوچهر کشته می شوند، فریدون پس از پانصد سال زندگی می میرد و پادشاهی به دست منوچهر می افتد. در این زمان سام پهلوان یاور منوچهر می گردد.

برچسب‌ها:

اسطوره های شاهنامه در یک نگاه - سلم - تور - ایرج

"سلم" و "تور" و "ایرج" سه پسر فریدون بودند که جهان را در سه بخش که فریدون تقسیم کرده بود اداره می کردند، روم توسط سلم توران به تور و پادشاهی ایران به ایرج داده شده بود.
دو برادر دیگر به ایرج رشک می برند و نزد پدر به شکایت نامه می فرستند فریدون ایرج را آگاه می سازد و ایرج داوطلبانه می خواهد که ملک خود را به برادران واگذارد. ایرج نزد برادران خود رفت اما توسط تور کشته شد و سر بریده اش را نزد پدر فرستاد.
کنیزکی بنام "ماه آفرید" از ایرج حامله بود. او دختری از ایرج به دنیا آورد و فریدون آن دختر را همسر "پشنگ" برادر زاده خویش کرد از پشنگ و ماه آفرید پسری بنام "منوچهر" زاده شد.

برچسب‌ها:

اسطوره های شاهنامه در یک نگاه - فریدون - کاوه

فریدون- به دنیا آمد و مادرش "فرانک" بدور از چشم نگهبانان ضحاک به مرغزاری گریخت ولی پدر فریدون "آبتین" بدست نگهبانان کشته می شود.
فریدون در البرز کوه به مردی نیک سپرده می شود و تا شانزذه سالگی می رسد پس از آن به جستجوی مادر برمی آید و فرانک را پیدا می کند و از گذشته خود آگاهی می یابد.
در این زمان ضحاک از بزرگان اقرار به دادخواهی خود می گبرد اما آزاده مردی بنام "کاوه" که فرزندان او را خوراک مارها کرده بودند و آخرین فرزند او نیز در نوبت قرار گرفته بود، فریاد دادخواهی برمی آورد و پیش بند آهنگری خود را بر سر درفش می کند و در کوی بازار سر به شورش بر می دارد.
کاوه مردم را به پیروی فریدون فرا می خواند و فریدون در این زمان به شورشیان پیوست و چرم پاره کاوه را به گوهر و سنگهای قیمتی بیاراست و آن را "درفش کاویانی" نام نهاد.
"کیانوش" و "شادکام" دو برادر فریدون بودند که همراه او رو به "اروند رود" نهادند برای جنگ با ضحاک.
فریدون کاخ ضحاک را تسخیر می کند و دو دختر جمشید شاه "ارنواز" و "شهرناز" را که در بند ضحاک بودند آزاد می کند. ضحاک بخه هندوستان رفته بود و توسط یکی از یاران خود بنام "کندرو" از ورود فریدون آگاه می شود.
او به کاخ می رود و فریدون را در کنار دختران جمشید می یابد به او حمله می کند اما توسط فریدون مجروح می شود و سروش آسمانی به فریدون پیام می رساند که ضحاک را به کوه البرز ببرد و درآنجا به بند کشد.

برچسب‌ها:

اسطوره های شاهنامه در یک نگاه - ضحاک

هم زمان با جمشید در سرزمین تازیان پادشاهی بنام "مرداس" بود که پدر " ضحاک " است. مرداس مردی با خدا و دادگر بود که توسط فرزند تیره دل و ناسپاس خود به چاهی انداخته می شود.
ضحاک- با اهریمن همراه می شود و مهر او بر دل می گیرد و از اهریمن می خواهد که هر آرزوی دارد به او واگوید.
اهریمن بر شانه های ضحاک بوسه می زند و ناگهان ناپدید می شود و پس از مدتی از جای بوسه اهریمن دو مار سیاه می رویدند.
از سوی دیگر مردم که دل از جمشید برداشته بودند به سوی تازیان رو می کنند و به ضحاک می پیوندند.
جمشید در کنار دریای چین به دست ضحاک با اره به دو نیم می شود.
ضحاک که برای سیر کردن مارها هرشب مغز دو جوان ایران زمین را به خورد ماران می داد بیدادگری ها کرد و راه آزادی از بند او به دستیاری دو ایرانی بنام "ارمایل" و "گرمایل" که به عنوان خورشگر (آشپز) به دربار ضحاک راه یافتند و هرشب مغز گوسفندی را با مغز یکی از جوانان قربانی مخلوط کرده به خورد مارها می دادند و جوان دیگر را فراری می دادند و این جوانان در جایی گرد هم جمع آمدند و به پرورش گله های بز و گوسفند می پرداختند.
چهل سال از پادشاهی ضحاک گذشته بود که در خواب جوانی را می بیند که قصد جان او کرده است و خوابگزاران از آینده ای شوم او را خبر می دهند این جوان "فریدون" نام داشت و ضحاک دستور داد هرکجا نشانی از او یافتند او را به قتل برسانند.

برچسب‌ها:

اسطوره های شاهنامه در یک نگاه - جمشید

پس از سی سال پادشاهی تهمورث، فرزندش جمشید بر تخت می نشیند.ساختن ابزار جنگ و دوختن جامه رزم را به مردم آموخت.
مردم را به چهار گروه تقسیم کرد:
1- بزرگان دین 2-جنگاوران 3-کشت گران 4- پیشه وران .
دانش پزشکی را در کشور رواج داد، با استفاده از گیاهان و گل ها.
پس از سیصد سال پادشاهی، جمشید فریب اهریمن را می خورد و از فرمان یزدان سرپیچی می کند و به ستایش خویشتن می پردازد.

منی کرد آن شاه یزدان شناس / ز یزدان بپیچید و شد ناسپاس
چنین گفت با سالخورده مهان / که جز خویشتن را ندانم جهان
هنر در جهان از من آمد پدید / چو من تاجور، تخت شاهی که دید؟
جهان را به خوبی من آراستم / ز روی زمین، رنج، من کاستم
خور و خواب و آرامتان از من است / همان پوشش و کامتان از من است
گر ایدون که دانید من کردم این / مرا خواند باید جهان آفرین
چو این گفته شد، فرّ یزدان از او / گسست و جهان شد پر از گفتگو

برچسب‌ها:

اسطوره های شاهنامه در یک نگاه - کیومرث تا جمشید

کیومرث- نخستین پادشاه بود.
سیامک- پسر کیومرث که با دیو درافتاد و کشته شد.


هوشنگ- پسر کیومرث، دیو را کشته و پس از مرگ کیومرث چهل سال پادشاهی می کند. هوشنگ آتش را کشف می کند.




تهمورث- فرزند هوشنگ معروف به تهمورث دیوبند – دیوان بندی به او قول می دهند که به مردم ایران زمین خواندن و نوشتن یاد دهند.
جمشید- پس از سی سال پادشاهی تهمورث فرزندش جمشید بر تخت می نشیند.ساختن ابزار جنگ و دوختن جامه رزم را به مردم آموخت.

برچسب‌ها: