قدم بخیر مادر بزرگ من بود یا یوسف علیخانی
[... من که رسیدم، دمش هم داشت میرفت زیر ضریح، امان الله آب دهانش
را قورت داد و زیر کولهی علف، نفس نفس زنان گقت: «خودم دیدم که قربانعلی دشتبان
را بلمباند و بیامد اینجا.»
رد خون از توی باغستان کشیده شده و افتاده بود توی دشت راهان. از آن
جا هم آمده بود و رسیده بود به سرازیری خاکستان پایین امامزاده و باز بالا رفته
بود. چند تا سنگ هم از سنگ چین زیر نعلدار ایوان امامزاده افتاده بود، اما رد خون
کنار ضریح قطع میشد. کسی ندیده بود که قربانعلی دشتبان را از باغستان بلعیده و
بعد به سر بالایی پایین امامزاده رسیده
بود. معلوم هم نبود رد خون قربانعلی است یا افعی، اما حکما باید دشتبان داسش را
انداخته باشد به جان افعی و هی بزن، حتی اگر .... ]
از کتاب / قدم بخیر مادر بزرگ من بود – یوسف علیخانی
– چاپ سوم زمستان88 - چاپ اول ِنشر آموت -
و اگر تا اینجای داستان نفستان به
شماره افتاده و مواظب گوشه و کنار اتاق یا جایی که خطوط بالا را میخوانید، هستید،
و به زیر میز کامپیوتر نیم نگاهی انداختهاید تا مبادا ماری، جَک جونوری اون زیرها
پنهان شده باشد، پیشنهاد میکنم داستانهای: مرگی ناره – خیرالله خیرالله – رعنا –
یهلنگ - مزرتی – آن که دست تکان میداد، زن نبود – کفتال پری – میلکیمار
– سمکهای سیاه کوه میلک - قدم بخیرمادر بزرگ من بود – کفنی - و کَرنا را از
کتاب نفسگیر یوسف علیخانی بخوانید.
و اما چرا رفتم سراغ قدم بخیر مادر بزرگ راوی اگر حساب یوسف علیخانی
را از او جدا کنیم هرچند که گفته قدم بخیر- نه قدم خیر لرها - واقعن اسم مادر بزرگش بوده.
مادر بزرگ، قدم بخیر، قصههای جن و پری، آل و مار و مور و گور و مرده و
البته گره خوردن ذهن خوانده لر با «قدم خیر» ، کافی است تا که حدود چهار پنج روزی
از خواندن داستان که گذشته، مراسم چهلم درگذشت مادر بزرگ خواننده نیز در این اوضاع
و احوال با داستان مصادف شده باشد.
«ننه ایران» ِ من در سنی برآوردی که تا نود و یکی و دوسال را در بر میگیرد،
به رفتگان خاک پیوست. اما ربطش به قدم بخیر، مادر بزرگ یوسف علیخانی، فقط و
فقط به خاطر قصه است.
«ننه ایران» ِ من زنی از طایفهی زنگنه برای هیچ یک از نوههایش و یا
حداقل برای من قصهای نگفت و مُرد. از قدیمیها و از ایل و تبار لرش گفت، از شوهری
سی و سه ساله که در سن سیزده سالگی زنش شده بود. از درختهایی که کاشته بودند، از
تیمسار تاج بخش و از زندگی رعیتی، از همه و همه گفت اما هیچ وقت قصه نگفت. وقتی که
به چراییاش فکر میکنم به این نتیجه میرسم که او بعد از مرگ شوهرش در حدود چهل و
پنج/شش سال پیش در سن و سالی نوه دار میشود که دیگر نمیتواند نقش مادر بزرگ را
برای نوههای قد و نیم قد خود بازی کند، چرا که یکباره به نقش بزرگ خاندان هُل
داده میشود و با چنان جذبه و هیمنهای این نقش را ایفا میکرد که دیگر جایی برای
قد و نیم قدهای دختر و پسرانش نمیماند که از ملک طاووس یا چُسُنَک بخواهد برایشان
قصه بگوید.
و این بی قصهگی ورِ دل ما ماند و فکر میکنم که یوسف علیخانی با این
کتاب، همهی آنچه را که روزگاری مادربزرگهایی باید میگفتند و نگفتند و یا اگر
گفتند، خیلی خطی و بدوی گفتند، جمع کرده تا یکباره همه را با طرحی نو درهم بریزد و
با شگردهایی که خود آموخته و خط به خط به دانستههایش اضافهشان کرده، تلفیقشان
کند تا باعث بشود که طعم تلخ تکرار و تاریخ مصرف به داستانهایش ننشیند و وقتی که
سطر به سطر و داستان به داستان جلو میروی بگویی که چه کرده این بچه الموتی با متل
ها و حرفهای دور کرسی و شب نشینیهای زیر نور چراغ گردسوز.
دلم میخواهد بیشتر بنویسم و بیشتر بگویم اما میترسم سمت و سوی قصه را
«ننه ایران» ِ من به خود معطوف کند و قدم بخیر، مادر بزرگ یوسف علیخانی قصههایش
ناخوانده بماند. پس بخوانیدش که بخشهایی گم شده از هریک از ما، لای به لای
حکایتهایش جان میگیرند و رخ مینمایند.
برای خواندن درباره یوسف علیخانی گفتوگوی «چلچراغ» با یوسف علیخانی در کتاب بیست
مثل همیشه و لینک کناری صفحهی ماز و راز به تادانه بروید
برچسبها: کوته نوشت ها