ماز و راز
برگرفته ام از مازهای راز استاد کزازی و پیشانی نوشت انتخابی ام است برای گزین گویه هایی از هزارتوهای ِپیچ واپیچ و تو در توی ذهن و زبان
۱۳۸۹ بهمن ۱۹, سهشنبه
۱۳۸۹ بهمن ۱۸, دوشنبه
خوشی آخر؟
خوشی آخر، بگو ای یار چونی؟ | از این ایام ناهموار، چونی؟ | |
به روز و شب مرا اندیشه توست | کز این روز و شب خون خوار، چونی؟ | |
از این آتش که در عالم فتادهست | ز دود لشکر تاتار، چونی؟ | |
در این دریا و تاریکی و صد موج | تو اندر کشتی پربار، چونی؟ | |
منم بیمار و تو ما را طبیبی | بپرس آخر که ای بیمار، چونی؟ | |
منت پرسم، اگر تو مینپرسی | که ای شیرین ِ شیرین کار، چونی؟ | |
وجودی بین که بیچون و چگونهست | دلا دیگر مگو بسیار، چونی؟ | |
بگو در گوش شمس الدین تبریز | که ای خورشید خوب اسرار، چونی؟ |
برچسبها: رونویسی از کتاب
۱۳۸۹ بهمن ۱۷, یکشنبه
واژگانِ بیآرِش
همیشه همان...
اندوه
همان:
تیری به جگر درنشسته تا سوفار.
تسلای خاطر
همان:
مرثیهیی ساز کردن. ــ
غم همان و غمواژه همان
نامِ صاحبْمرثیه
دیگر.
همان:
مرثیهیی ساز کردن. ــ
غم همان و غمواژه همان
نامِ صاحبْمرثیه
دیگر.
□
همیشه همان
شگرد
همان...
شب همان و ظلمت همان
تا « چراغ »
همچنان نمادِ امید بماند.
شگرد
همان...
شب همان و ظلمت همان
تا « چراغ »
همچنان نمادِ امید بماند.
راه
همان و
از راه ماندن
همان،
تا چون به لفظِ « سوار » رسی
مخاطب پندارد نجاتدهندهیی در راه است.
همان و
از راه ماندن
همان،
تا چون به لفظِ « سوار » رسی
مخاطب پندارد نجاتدهندهیی در راه است.
و چنین است و بود
که کتابِ لغت نیز
به بازجویان سپرده شد
تا هر واژه را که معنایی داشت
به بند کشند
و واژگانِ بیآرِش را
به شاعران بگذارند.
که کتابِ لغت نیز
به بازجویان سپرده شد
تا هر واژه را که معنایی داشت
به بند کشند
و واژگانِ بیآرِش را
به شاعران بگذارند.
و واژهها
به گنهکار و بیگناه
تقسیم شد،
به آزاده و بیمعنی
سیاسی و بیمعنی
نمادین و بیمعنی
ناروا و بیمعنی. ــ
به گنهکار و بیگناه
تقسیم شد،
به آزاده و بیمعنی
سیاسی و بیمعنی
نمادین و بیمعنی
ناروا و بیمعنی. ــ
و شاعران
از بیآرِشترینِ الفاظ
چندان گناهواژه تراشیدند
که بازجویانِ بهتنگآمده
شیوه دیگر کردند،
و از آن پس،
سخنگفتن
نفسِ جنایت شد .
از بیآرِشترینِ الفاظ
چندان گناهواژه تراشیدند
که بازجویانِ بهتنگآمده
شیوه دیگر کردند،
و از آن پس،
سخنگفتن
نفسِ جنایت شد .
از کتاب:
احمد
شاملو - مدایح بی صله
برچسبها: رونویسی از کتاب
۱۳۸۹ دی ۲۰, دوشنبه
نامه دانشجویان دانشگاه مسکو به ستارخان
از کتاب: ستارخان و جنبش آذربایجان / نویسنده: نریمان حسن
زاده / مترجم: پرویز زارع شاهمرسی / نشر شیرازه / تهران / چاپ اول / ص 115
این نامه که با امضای 756 نفر از دانشجویان دانشگاه مسکو به ستارخان
فرستاده شده در شمارهی مورخ 14 محرم 1908 روزنامهی مساوات
چاپ شد. در این نامه آمده است:
«... ما امضاء کنندگان ذیل
دانشجویان دانشگاه مسکو احساس صمیمی و مسرت خود را به ستارخان که در راه آزادی ایران فداکارانه می جنگد، ابلاغ می کنیم و آرزو می نماییم پرچمی را که بر افراشته دائما در اهتزاز نکه دارد و ان را محافظت نماید، و با پیروزی به هدف خود دست یابد.»
دانشجویان سوسیال دموکرات دانشگاه سن پترزبورگ نیز در تلگرافی جسورانه به ستارخان، مطالبی علیه حکومت تزار نیز بیان کردند در این تلگراف آده است :
«از پترزبوگ دور دست به ستارخان پیروز! دانشجویان روس به ستارخان که ابرهای اسارت را از کشور شیر و خورشید دور کرده سلام میرسانند. دشمن ما، امپراتور، دشمن شماست و دشمن تو لیاخوف نوکر حاکم .ما شرمندهایم که لیاخوف هموطن ماست. ما نیز بر علیه اسارت و استبدادی میجنگیم که تو با آن مبارزه میکنی. ما اکنون ضربه خوردهایم ولی شکست نخوردهایم. ما دوباره به پا خواهیم خاست! دشمن ما مشترک، مقصدمان مشترک است ستارخان! سلام و احترام سرشار از مسرت ما را بپذیر! بگذار، پیروزی آزادی در ایران همواره در نزد تو باشد! زنده باد مبارزین آزادی! بگذار دشمنان آن نابود گردند.»
دانشجویان سوسیال دموکرات دانشگاه سن پترزبورگ نیز در تلگرافی جسورانه به ستارخان، مطالبی علیه حکومت تزار نیز بیان کردند در این تلگراف آده است :
«از پترزبوگ دور دست به ستارخان پیروز! دانشجویان روس به ستارخان که ابرهای اسارت را از کشور شیر و خورشید دور کرده سلام میرسانند. دشمن ما، امپراتور، دشمن شماست و دشمن تو لیاخوف نوکر حاکم .ما شرمندهایم که لیاخوف هموطن ماست. ما نیز بر علیه اسارت و استبدادی میجنگیم که تو با آن مبارزه میکنی. ما اکنون ضربه خوردهایم ولی شکست نخوردهایم. ما دوباره به پا خواهیم خاست! دشمن ما مشترک، مقصدمان مشترک است ستارخان! سلام و احترام سرشار از مسرت ما را بپذیر! بگذار، پیروزی آزادی در ایران همواره در نزد تو باشد! زنده باد مبارزین آزادی! بگذار دشمنان آن نابود گردند.»
برچسبها: رونویسی از کتاب
۱۳۸۹ آذر ۱۹, جمعه
قدم بخیر مادر بزرگ من بود یا یوسف علیخانی
[... من که رسیدم، دمش هم داشت میرفت زیر ضریح، امان الله آب دهانش
را قورت داد و زیر کولهی علف، نفس نفس زنان گقت: «خودم دیدم که قربانعلی دشتبان
را بلمباند و بیامد اینجا.»
رد خون از توی باغستان کشیده شده و افتاده بود توی دشت راهان. از آن
جا هم آمده بود و رسیده بود به سرازیری خاکستان پایین امامزاده و باز بالا رفته
بود. چند تا سنگ هم از سنگ چین زیر نعلدار ایوان امامزاده افتاده بود، اما رد خون
کنار ضریح قطع میشد. کسی ندیده بود که قربانعلی دشتبان را از باغستان بلعیده و
بعد به سر بالایی پایین امامزاده رسیده
بود. معلوم هم نبود رد خون قربانعلی است یا افعی، اما حکما باید دشتبان داسش را
انداخته باشد به جان افعی و هی بزن، حتی اگر .... ]
از کتاب / قدم بخیر مادر بزرگ من بود – یوسف علیخانی
– چاپ سوم زمستان88 - چاپ اول ِنشر آموت -
و اگر تا اینجای داستان نفستان به
شماره افتاده و مواظب گوشه و کنار اتاق یا جایی که خطوط بالا را میخوانید، هستید،
و به زیر میز کامپیوتر نیم نگاهی انداختهاید تا مبادا ماری، جَک جونوری اون زیرها
پنهان شده باشد، پیشنهاد میکنم داستانهای: مرگی ناره – خیرالله خیرالله – رعنا –
یهلنگ - مزرتی – آن که دست تکان میداد، زن نبود – کفتال پری – میلکیمار
– سمکهای سیاه کوه میلک - قدم بخیرمادر بزرگ من بود – کفنی - و کَرنا را از
کتاب نفسگیر یوسف علیخانی بخوانید.
و اما چرا رفتم سراغ قدم بخیر مادر بزرگ راوی اگر حساب یوسف علیخانی
را از او جدا کنیم هرچند که گفته قدم بخیر- نه قدم خیر لرها - واقعن اسم مادر بزرگش بوده.
مادر بزرگ، قدم بخیر، قصههای جن و پری، آل و مار و مور و گور و مرده و
البته گره خوردن ذهن خوانده لر با «قدم خیر» ، کافی است تا که حدود چهار پنج روزی
از خواندن داستان که گذشته، مراسم چهلم درگذشت مادر بزرگ خواننده نیز در این اوضاع
و احوال با داستان مصادف شده باشد.
«ننه ایران» ِ من در سنی برآوردی که تا نود و یکی و دوسال را در بر میگیرد،
به رفتگان خاک پیوست. اما ربطش به قدم بخیر، مادر بزرگ یوسف علیخانی، فقط و
فقط به خاطر قصه است.
«ننه ایران» ِ من زنی از طایفهی زنگنه برای هیچ یک از نوههایش و یا
حداقل برای من قصهای نگفت و مُرد. از قدیمیها و از ایل و تبار لرش گفت، از شوهری
سی و سه ساله که در سن سیزده سالگی زنش شده بود. از درختهایی که کاشته بودند، از
تیمسار تاج بخش و از زندگی رعیتی، از همه و همه گفت اما هیچ وقت قصه نگفت. وقتی که
به چراییاش فکر میکنم به این نتیجه میرسم که او بعد از مرگ شوهرش در حدود چهل و
پنج/شش سال پیش در سن و سالی نوه دار میشود که دیگر نمیتواند نقش مادر بزرگ را
برای نوههای قد و نیم قد خود بازی کند، چرا که یکباره به نقش بزرگ خاندان هُل
داده میشود و با چنان جذبه و هیمنهای این نقش را ایفا میکرد که دیگر جایی برای
قد و نیم قدهای دختر و پسرانش نمیماند که از ملک طاووس یا چُسُنَک بخواهد برایشان
قصه بگوید.
و این بی قصهگی ورِ دل ما ماند و فکر میکنم که یوسف علیخانی با این
کتاب، همهی آنچه را که روزگاری مادربزرگهایی باید میگفتند و نگفتند و یا اگر
گفتند، خیلی خطی و بدوی گفتند، جمع کرده تا یکباره همه را با طرحی نو درهم بریزد و
با شگردهایی که خود آموخته و خط به خط به دانستههایش اضافهشان کرده، تلفیقشان
کند تا باعث بشود که طعم تلخ تکرار و تاریخ مصرف به داستانهایش ننشیند و وقتی که
سطر به سطر و داستان به داستان جلو میروی بگویی که چه کرده این بچه الموتی با متل
ها و حرفهای دور کرسی و شب نشینیهای زیر نور چراغ گردسوز.
دلم میخواهد بیشتر بنویسم و بیشتر بگویم اما میترسم سمت و سوی قصه را
«ننه ایران» ِ من به خود معطوف کند و قدم بخیر، مادر بزرگ یوسف علیخانی قصههایش
ناخوانده بماند. پس بخوانیدش که بخشهایی گم شده از هریک از ما، لای به لای
حکایتهایش جان میگیرند و رخ مینمایند.
برای خواندن درباره یوسف علیخانی گفتوگوی «چلچراغ» با یوسف علیخانی در کتاب بیست
مثل همیشه و لینک کناری صفحهی ماز و راز به تادانه بروید
برچسبها: کوته نوشت ها
۱۳۸۹ آذر ۹, سهشنبه
ماموستا هژار
از کتاب / زندگی نامه و خدمات علمی و فرهنگی استاد عبدالرحمن شرفکندی ( هژار )
انجمن آثار و مفاخر فرهنگی- چاپ اول 1385
سالها باید که تا یک سنگ اصلی ز آفتاب /
لعل گردد در بدخشان یا عقیق اندر یمن /
ماهها باید که تا یک پنبه دانه ز آب و خاک /
شاهدی را حله گردد یا شهیدی را کفن /
روزها باید که تا یک مشت پشم از پشت میش /
زاهدی را خرقه گردد یا حماری را رسن /
عمرها باید که تا یک کودکی از روی طبع /
عالمی گردد نکو یا شاعری شیرین سخن /
قرنها باید که تا از پشت آدم نطفهای /
بووفای کُـرد گردد یا اویس اندر قرن /
... با هر بدبختی و قرض و قولهای که بود توانستم دو گاو بخرم تا با کشاورزی و کاشت توتون و گندم زندگی را بگذرانم. سال او توانستم با ثمر کشاورزی بدهیهایم را بپردازم و برای بچهها نیز پوشاک تهیه کنم. سال بعد با پول و درآمد کشاورزی شروع به داد و ستد کردم و به خرید و فروش گاو و گوسفند پرداختم و مشکل مالیام را تا حدی بر طرف کردم. تنها مشکلم برادر کوچکم بود که هشت ماه بیشتر نداشت ... و خواهرم نیز از عهده نگهداری او بر نمیآمد.ما هر شب خانه به خانه میگشتیم تا شیرش بدهم. تا اینکه مردم در گوشم خواندند که بهتر است زن بگیرم. ... در سال 1319 صاحب زن و زندگی شدم . ... من گرفتار مرض بدی شدم و در خانه بستریم کردند. مریضیام واگیر بود. هرچه از زنم خواهش کردم که از من فاصله بگیرد گوش نداد. از من پرستاری کرد. من خوب شدم ولی او بیمار شد و طولی نکشید که فوت کرد و من باز بی کس و تنها شدم. ... در اداره دخانیات بوکان، به عنوان انباردار با ماهیانه صد و بیست تومان استخدام میشود. شرط استخدام او آن بوده که دو ماه از حقوقش را به کسی بپردازد که موجب استخدام او بوده و او قبول میکند. ازهمان زمان، به کار طنز میپردازد و در مورد دزدی، رشوه، و این جور مسائل که در اداره میبیند شعرهای طنز مینویسد. ... بعد از مدتی از دفتر مجلهای نامهای میفرستند و از او میخواهند به تهران برود و ... او از رفتن صرف نظر میکند.
پدرم ... رفت یک صندوق کتاب از زیر خاک بیرون آورد و همان باعث شد که من با زبان و ادبیات کُردی آشنا بشوم و همین کتابها نیز باعث شد که به مسائل سیاسی گرایش پیدا بکنم.
استاد هژار، از سوی قاضی محمد در سقز ماموریت یافته بود تا با افسران ارتش به مذاکره بنشیند که ناگهان همه چیز عوض شد و دستور بازداشتش رسید و محترمانه زندانی شد. ... پس از دو ماه حبس در سقز، خواستند او را به مهاباد منتقل کنند که در فرصتی گریخت و پس از روزها - 9 روز - پیاده روی در برف و سرما، از مرز عبور کرد و وارد خاک عراق شد.
داستان زندگی هژار در عراق، سراسر حکایت تحمل فقر و محرومیت و در عین حال حکایت آزادگی است. ماجرا پشت ماجرا و زندگی پر فراز و نشیب. سالها با نام مستعار زیست و برای گذران زندگی، به سخت ترین کارها دست زد. از کارگری و سرعملگی در بیابانهای گرم و سوزان جنوب و غرب عراق گرفته تا خدمتکاری منازل و حمل بارهای مردم. اما در این احوال نیز از مطالعه دست نکشید و همواره بخشی از مختصر دستمزدش را به خرید کتاب اختصاص داد.
... تا آنکه در سال 1975 میلادی - نهضت کردستان عراق شکست خورد و شمار فراوانی از کردهای عراق نا گزیر به ایران پناهنده شدند. به اصرار بارزانی، هژار نیز به ایران بازگشت و هم به توصیه او، ساواک پرونده سی سال گذشتهاش را نگشود. او را مانند دیگر پناهندگان در عظیمیه کرج سکنی دادند و بدین ترتیب برای چندمین بار و این بار در سر پیری، باز زندگی را از صفر شروع کرد و برای تامین معاش و گذران زندگی خود و فرزندانش به تکاپو افتاد.
در دانشگاه تهران ترجمه مجموعه قانون در طب، تالیف ابن سینا را به او پیشنهاد کردند و قرار شد که اگر از عهده این کار برآمد دستمزد مختصری بگیرد. با ترجمه اولین جلد از این اثر، در محافل علمی و ادبی راه پیدا کرد و به عضویت فرهنگستان زبان فارسی درآمد.
نگاهی بیاندازید:
هژار در ویکی پدیا ؛؛؛؛ هژار در کرکوک ؛؛؛ هژار در آفتاب
عکس از هفته نامه سيروان
برچسبها: رونویسی از کتاب
۱۳۸۹ آذر ۲, سهشنبه
امروز شاعر کارد کشید
از کتاب / زندگی نامه و خدمات علمی و فرهنگی استاد مجتبی مینوی
انجمن آثار و مفاخر فرهنگی- چاپ اول 1385
... از ابتدا،
با طرزی تصنعی وارد میدان شد. ما شاگرد دارالمعلمین بودیم، یادم هست، یک روز که از
دارالمعلمین خارج می شدیم به آقایی برخوردیم، این آقا کلاه پوست بخارایی سرش بود و
روی سینه ی کت سفید رنگش هم جا فشنگی داشت، چکمه های بلند پاکرده بود. این آقا آمد
جلوی ما که« هه هه!.... شما فارسی می خوانید؟!» لهجه اش هم شبیه مخلوطی از مازندرانی
و ترکی قفقازی بود.خلاصه، لهجه اش عجیب و غریب بود و شروع کرد با ما حرف زدن. بعد
هم در تمام طول راه همراه ما بود و ادبیات فارسی را مسخره میکرد که «این شعرها
چیست که شما می خوانید، گلستان چیست، سعدی کیست، فلانی کیست...» اگر شعر صحیح می
خواهید، این است:«خانواده ی سرباز» به نظرم نسخه ای از شعر را که در سال 1303 ش.
به من داده هنوز داشته باشم
... او عقیده داشت که شعر یعنی همین. کم کم دوستی ما بیشتر شد و
فهمیدم که او از خود ماست، یعنی ایرانی است. قبلن از طرز لباس پوشیدن و چکمه و
کلاه پوستی و فشنگهای روی جیبش و لهجه عجیب و غریبش فکر کرده بودم، خارجی است.
راستی این را هم بگویم که خنجر هم میبست؛ به نظرم گاهی هم خنجرش را توی ساق چکمهاش
میگذاشت. بعدها در کتابخانه ی بروخیم زیاد با هم روبرو میشدیم که اغلب محمدضیاء
هشترودی هم بود. نیما اغلب به خانه من هم میآمد و با هم حرف میزدیم درد دل میکردیم.
یکی از روزها با همان ریخت آمد سراغم و با همان لهجه ی عجیب و غریبش گفت:« امروز
شاعر کارد کشید!» خلاصه ، می گفت امروز رفته بودم اداره شفق سرخ. علی دشتی و
شادمان و فلانی و فلانی نشسته بودند؛ بلوت بازی می کردند من مسخره شان کردم.آنها
هم به من فحش دادند و شاعر کارد کشید!. از این قبیل صحبتها زیاد داشتیم، ولی خودش
شخصا والله آدم محبوبی بود!.
برچسبها: رونویسی از کتاب
۱۳۸۹ آبان ۷, جمعه
گفتگو با شیاطین – دیدار با هفت دیکتاتور - عيدي امين
برگرفته از کتاب گفتگو با شیاطین – دیدار با هفت دیکتاتور – ریکاردو اریزیو – خجسته کیهان – چاپ اول 1383 – نشر قطره
یک مقام اداری با موهای جوگندمی و لباس رسمی زنگی را به صدا درآورد و سپس از روی کاغذ چنین خواند: عالیجناب رئیس جمهورِ مادامالعمر فیلد مارشال حاجی دکتر عیدی امین دادا، ویسی،دیاساوُ، امسی، فرمانروای همه جانوران زمین و ماهیهای دریا و فاتح امپراطوری انگلستان در افریقا و به ویژه در اُگاندا، به دربار کامپالا و نخبهگانِ شهری که در جشن سالانه او حضور یافتهاند، خوش آمد میگوید. از «آخرین شاه اسکاتلند» اثر ژیل فودِن
... تلگرف به ریچارد نیکسون هنگام بحران واتر گیت: «اگر مردم کشورت تو را درک نمیکنند، بیا پیش پاپا امین که دوستت دارد. جفت لپهایت را میبوسم». و در پایان به عنوان اندرز: وقتی ثبات یک کشور به خطر میافتد، تنها راه حل این است که با کمال تاسف رهبران اپوزیسیون را به زندان بیاندازی».
به لئونید برژنف و مائوتسه تونگ: «در این اواخر بسیار به اتحاد جماهیر شوروی و چین فکر میکنم، من نگران آنها هستم. دوست دارم شما را شاد ببینم. روابط شما دوستانه نیست. اگر به یک میانجی احتیاج دارید، در خدمتتان هستم».
به دولت اسرائیل طی جنگ یوم کیپور: «من به شما فرمان میدهم تسلیم شوید». به کورت والدهایم دبیرکل سازمان ملل متحد (و افسر سابق ورماخت): «میخواهم هواداری خود را برای شخصیت تاریخی آدولف هیتلر اظهار نمایم، مردی که برای اتحاد اروپا جنگید و تنها خطایش شکست در جنگ بود».
به دبیر کل کشورهای مشترک المنافع بریتانیا: «به دلیل موفقیت انقلاب اقتصادی اوگاندا، بدین وسیله اعلام میکنم که بهتر است من به جای بریتانیای کبیر رهبری کشورهای مشترک المنافع را در دست بگیرم زیرا انگلستان ار یک بحران اقتصادی جدی در عذاب است، در حالی که من برای رهبری کاندیدای ایدهآل هستم.»
به دولت ترکیه، بلافاصله پس از اشغال قبرس «تقاضا میکنم نقشههای نظامی و فیلمهای مستند مربوط را به من نشان دهید، زیرا برای روزی که ارتش من به افریقای جنوبی حمله خواهد کرد، به دردم میخرد».
... سرهای بریده شده بعضی از دشمنانش در یخچالهای کاخ ریاست جمهوری پیدا شد. روی تپه ناکاسِرو، که در کنار یکی از ویلاهای شخصی او قرار داشت نیز یک اردوگاهِ مرگ ساخته شده بود که زندانیان ضعیف و رو به مرگ در آن توانسته بودند با خوردن گوشت زندانیان مرده، زنده بمانند.
... پس از مرگ همسرش ... دیکتاتور دستور داد بازوها و رانهای او را قطع کنند، زیرا او دست به سقط جنین زده بود. بعد فرمان داد اعضاء بریده شده را در جهات معکوس، یعنی ران راست به جای ران چپ و غیره، به بدن او بدوزند و در حالی که جسد را به خویشانش نشان میداد گفت «حالا میبینید بر سر مادران شرور چه میآید.»
برچسبها: رونویسی از کتاب