۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۰, پنجشنبه

بر اندام تو موی دشنه شود

ص 188 -
هر آنگه که تشنه شدستی به خون /
بیالودی آن خنجر آبگون /
زمانه بخون تو تشنه شود /
بر اندام تو موی دشنه شود/
شاعر از زندگی بینشی اخلاقی دارد و آنگاه که یکی فضیلتی را تباه کرد خود را تباه کرد.

از کتاب : سوگ سیاوش(در مرگ و رستاخیز) - شاهرخ مسکوب – شرکت انتشارات خوارزمی – چاپ اول مرداد 1350 – چاپ هفدهم شهریور 1386 – تیراژ 5500 نسخه –
نقاشی از این آدرس:
هفت خان و نقاشیهای بسیار جالب

برچسب‌ها:

۱۳۸۸ اردیبهشت ۸, سه‌شنبه

خدای اوستا


ص 187 -
خدای اوستا مانند خدای تورات و انجیل خدای قدرت یا عشق نیست ، خدای مبارز نیکی است.

از کتاب : سوگ سیاوش(در مرگ و رستاخیز) - شاهرخ مسکوب – شرکت انتشارات خوارزمی – چاپ اول مرداد 1350 – چاپ هفدهم شهریور 1386 – تیراژ 5500 نسخه –
نقاشی از این آدرس:
هفت خان و نقاشیهای بسیار جالب

برچسب‌ها:

۱۳۸۸ اردیبهشت ۵, شنبه

بازیگر مستی "که بازی برآرد به هفتاد دست."


ص 185 -
اگر جهانی بقاعده و انسانی خردمند هست پس آفریننده‌ای هست که خود عقل کل و خردناب است و خردمند ، دادگر است. اما جهان سرشار از بیخردی و بیداد است. این نباید کار آفریدگار باشد کار انسان هم که نیست. شاعر نمی‌تواند چون پیمبران آدمی را سرچشمه و سزاوار ستمی بداند که بر او می‌رود. پس در جستجوی ستمکار بی‌خردی است بیرون از خدا و انسان: روزگار ، زمانه ، سپهر ، چرخ ، بازیگر مستی "که بازی برآرد به هفتاد دست."

از کتاب : سوگ سیاوش(در مرگ و رستاخیز) - شاهرخ مسکوب – شرکت انتشارات خوارزمی – چاپ اول مرداد 1350 – چاپ هفدهم شهریور 1386 – تیراژ 5500 نسخه –
نقاشی از این آدرس:
هفت خان و نقاشیهای بسیار جالب - مدرسه تربیت

برچسب‌ها:

۱۳۸۸ اردیبهشت ۴, جمعه

سوگ سیاوش


ص 179 -
هر اسطوره یا حماسه اگر جوانمرگ نباشد تاریخی دارد که سرگذشت اوست ، دستخوش تبدل است و به یک حال نمی‌‍ماند تنها آنگاه که مرد همان که بود می‌‍ماند. تغییر ناپذیر و ابدی!

از کتاب : سوگ سیاوش(در مرگ و رستاخیز) - شاهرخ مسکوب – شرکت انتشارات خوارزمی – چاپ اول مرداد 1350 – چاپ هفدهم شهریور 1386 – تیراژ 5500 نسخه –
نقاشی از این آدرس:
هفت خان و نقاشیهای بسیار جالب

برچسب‌ها:

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲, چهارشنبه

برای کورش‌ام


زین دو هزاران من و ما /
ای عجبا من چه منم /
گوش بده عربده را /
دست منه بر دهنم /
چونکه من از دست شدم /
بر ره من شیشه منه /
ور بنهی پا بنهم هرچه بیابم شکنم /
از زبان خداوندگار مولانا جلال بلخی
برای کورش‌ام وقتی می‌چرخد و می‌لولد و می‌خواند

برچسب‌ها:

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱, سه‌شنبه

وَختی دِ دِل می گِریویای گُل میکَ خینِ سیاوش


کِلِّ سِفیدَه


- سوز تونی که سوز مِئینِم سوز تونی که سوز مُحُنِم/ هِ چِنو چی چِل چِراغِ روشِ میکی حُنِه مونِم/ آسِم وا دِنِ کُویا میزِنَ کِلِّ سِفیدَه/ هَم زِمی هَم زِمُو وا یَک شورِشُ شورِ اُمیدَ/ سوز تونی که سوز مِئینِم سوز تونی که سوز مُحُنِم/ هِ چِنو چی چِل چِراغِ روشِ میکی حُنِه مونِم/
قِشِنگیو نَرمُ نازی چی نِمِ نازارِ بارو/ دَرمونی سی دَشتی ئا حُشگ چی سِرّ سینِه بِهارو/ ایوارَ ئُریُ دِلگیر دیو میکَ زِرَ وُ زَنجیر/تو چی شورِ شوقِ پرواز بالِ یانِ میاری وا ویر/
آرِزویا هان دِ بارِت هِ چِنو چی تیرِ آرش/ وَختی دِ دِل می گِریویای گُل میکَ خینِ سیاوش/ لویاکَت چی پَرِ سیمُرغ زخمِ سُهراو دِش میکَ نوش/ سِپَرِ سی چَشِ اَسپَن خَشمِ روسَم میکی خاموش/

زخم سهراب (کل سپیده) را بشنوید
یکی از شگفت انگیزترین کارهای موسیقایی ایرج رحمانپور



به نظرم ترجمه گویای پیچ واپیچ‌های حس و کلام نیست اما ترجمه این کار را در اینجا بخوانید

برچسب‌ها:

۱۳۸۸ فروردین ۲۶, چهارشنبه

خدا! ... نکن نکن

ص 91 –
... پای دکتر که به خانه‌مان رسید فقط صدای گنجشک‌ها شنیده می‌شد. می‌دانستم که هرکس بیمار ناجور باشد، دکتر روی سرش می‌آورند. عموعلی بقال وقتی می‎خواست بمیرد، دکتر برایش آوردند. مردم محله‎ی ما همیشه آن دم‎های آخر، دکتر را خبر می‌کردند. این را می‎دانستم، ولی باز امید داشتم. مرگ را نمی‎توانستم باور کنم. ننه چطور ممکن بود بمیرد؟ پس چه کسی رخت مردم را می‎شست؟ پس کی برای مردم کِلاش می‌چید؟ هر وقت ما شیطانی می‎کردیم، چه کسی میان ران‎هایمان را با چنگول کبود می‎کرد؟ چه کسی به بابا التماس می‌کرد تا برای عیدمان جفتی جوراب بخرد؟
چطور ممکن بود ننه بمیرد؟ او می‎بایستی زنده باشد تا ظرف بشوید، جارو بکند، عذرا را شیر بدهد و بغض و دردش را بروز ندهد و روی جگرش بریزد. دست‎های یخ زده و قاچ قاچ خودش و ما را هرشب وازلین بمالد.
و برامان قصه بگوید.
قصه‏های خوب. قصه‏ی گنجشکی که باران می‌آمد و خانه‎اش، خانه‌ی کاغذیش را خراب می‎کرد. قصه‎ی جوانی که اژدهایی را کشت اژدهایی که جلو آب را گرفته بود و می‎بایستی یک آدم بخورد تا کمی بجنبد و یک باریکه آب به مردم برسد. ننه خوب بود. همیشه دست‎هایش بوی صابون می‎داد. بوی پول خرده می‎داد و قاچ قاچ بود و دردناک بود.
از درز در نگاه کردم. بی‎بی روی پاهای دکتر افتاده بود و کفش‏هایش را می‏بوسید. مثل اینکه بادکنک توی سینه‎ام بود و بادش خالی شد. دکتر زیر بغل بی‏بی را گرفته بود و می‎خواست بلندش کند. بی‎بی گریه می‎کرد و چادرش از سرش افتاده بود.
شب که شد و بابام از کار آمد، بی‎بی قرآن آورد و گفت:
"حال ننه‎تان خرابه. بی‎هوش و بی‎گوش افتاده. زود باشین، باید روی پشت بام برایش دعا بکنیم. این قرآن را بگیرین روی و سر و گریه بکنین!"
در آن شب تاریک و یخ زده که آسمان پر از ستاره بود و شهر از دور سرش را بر بالش گرم و نرم بالای شهری‎ها و پای برهنه‏اش را بر حصیر سرد ما گذاشته بود، همراه بابا در گوشه‎‎بام کز کردیم. بابام قرآن را روی سرش گرفته بود و گریه می‏کرد. اولین بار بود که گریه‎ی بابا را می‏دیدم. نفس نفس می‎زد و با آستین کت، دماغش را پاک می‎کرد و می‎گفت:
"خدا! ... نکن نکن. این بچه‎ها ... نکن نکن ...
من و اکبر و اصغر هم به گریه افتاده بودیم. بی‎بی عذرا را هم با قنداق از پله‎ها بالا آورد، تا خدا عذرا را هم ببیند و بداند که عذرا شیر ندارد، که نمی‏تواند بی ننه باشد.
از دور آوای موسیقی می‎آمد. صدای دایره و دنبک می‎آمد و ناله‏ی ما به گوش هیچ کس نمی‎رسید. همه به نوبت قزآن را روی سرمان گرفتیم و گریه کردیم. عذرا با دست‏های کوچکش می‎خواست ستاره‎ها را بگیرد، ولی نمی‏توانست. گاه می‏خندید و گاه کریه می‏کرد.
همه چیز را فروختیم. خرج ننه کردیم.
ننه از نیمه راه مرگ و زندگی برگشت.
هر روز از درز در ننه را می‎دیدم. بی‎بی گفته بود توی اتاق نروم، چون بیماری ننه واگیردار بود. ننه مچاله شده بود. کوچک شده بود. و موهای قشنگش از بیخ ریخته بود و ...

برگرفته از کتاب : آبشوران
نویسنده : علی‌اشرف درویشیان
چاپ اول 1353 – نشر شبگیر
چاپ بیست و ششم 1386 – نشر چشمه

برچسب‌ها:

۱۳۸۸ فروردین ۲۳, یکشنبه

ما بر آفتاب افکنده‌ایم

هیچ کس بی‌دامنی تر نیست ، لیکن پیش خلق
باز می‌پوشند و ما بر آفتاب افکنده‌ایم - سعدی

برچسب‌ها:

۱۳۸۸ فروردین ۱۸, سه‌شنبه

فرنگیس

فرنگیس باغ بهار است در کویر قحط افراسیاب
ص 143
در اجتماع پدرسالاری که زنان کشتزار مردانند و "می‌توان آنان را به دلخواه شخم زد" - و بویژه در حماسه که جای جنگ و مردانگی است – زنان به تبع مردان اعتباری دارند و برترین آنان مردانه‎ترین آنان است. چون کیخسرو و گیو به ایران رسیدند، دیگر در داستان از فرنگیس نامی نیست مگر یک بار که او را به همسری فریبرز دادند. مرگ چون اویی ناگفته می‎ماند و تنها آنگاه که پادشاه با کنیزان بدرود می‎کند با خبر می‎شویم که عجبا او مرده بوده است.
رودابه و تهمینه در عاشقی نقشی فاعلی دارند، می‎خواهند می‌گویند و خواسته را بدست می‌آورند. چون کنیزان رودابه را از عشق زال سرزنش می‌کنند به خشم بر آنان فریاد می‌زند و می‏خواهد که دیدار پهلوان را برایش میسر سازند. تهیمنه به خوابگاه رستم می‌رود، می‎گوید از او چه‌ها شنیده و چگونه خواستار اوست و می‌افزاید "ترا ام کنون گر بخواهی مرا".
رفتار اینان سرشته از همان جسارت کردار پهلوانان است. گردآفرید و گردیه سلاح می‌پوشند و به میدان می‌روند و از مردان بازشناخته نمی‌شوند. گردیه آن است که بن نیزه را بر زمین می‌نهد و چون باد بر پشت زین می‎نشیند و در باده‎پیمائی همه مردان را به حیرت می‌افکند سپاهیان به وی می‌گویند:
نجنباندت کوه آهن زجای / یلان را بمردی تویی رهنمای
مردانگی فضیلتی است که زنان بزرگوار از آن بهره ‌ای دارند ، و یا زن و مرد ، آنان که از آن بهراه‌ای دارند بزرگند. حتی کتایون و فرنگیسزنان زنانۀ شاهنامه - از آیین سواری و تاخت و تاز بی‎نصیبی نیستند.
یکی چون پیکی از بلخ به سیستان می‌تازد تا پادشاه را از هجوم دشمن خبر کند. دیگری همراه شاهزاده‎ای و یلی با جنگ و گریز سراسر کشوری پهناور را می‎پیماید. اصل مردانه بودن است. (اصلم پدره که مادرم رهگذره)
ولی مادری که "بهشت زیر پای اوست" "رهگذر" نیست ، سرچشمه زاینده و زمین ماندگاری است که ریشه جان هر پهلوان از اوست. حقیقت او ژرفتر از دریافت خودآگاهی بود که از او داشتند. پس شاعر با تحولی متعالی از عقاید دوران ، اجتماع و شخص خوددر باب زنان فرا می‌گذرد و زنانی می‌آفریند بیرون از محدودیت فکر "مرداندیش" حماسه.
فرنگیس همسر و بدیل سیاوش و رنی است کمال مطلوب. او بسیار می‌کوشد تا پدر را از کشتن سیاوش باز دارد و بیم راستین عاقبت کار را بنماید. خرد او کمال بینشی اخلاقی و حکمتی عملی‌ است: کشتن آنکه به تو پناه آورده گناه است بویژه اگر پادشاه باشد و بیگناه باشد ، جهان و جهاندار نمی‌پسندند پس رها نمی‌کنند و کشنده را می‌کشند. همچنانکه دیگر قاتلان از این شتابنده ناپایدار طرفی نبستند تو نیز زیانمندی. کشتن بذر کینه کاشتن و به باد دادن توران و در نهایت ستم برتن خود است. این کار بیداد و زیان است.
سخنان فرنگیس پندهای حکیمانه درست اما پوک نیست، زاری زنی است که از رنج خود آغاز می‎کند که می‎گوید "مکن بی‎گنه بر تن من ستم" کشتن سیاوش ستم بر تن فرنگیس ، بر تن افراسیاب و بر تن آب سوگوار ، یعنی بر تن گیتی است. پس رنج فرنگیس در جهان سرایت می‎کند و او با بینشی که از رستاخیز این هستی ستمدیده دارد هشدار می‎دهد که "خون ریختن کار بازی نیست." از درد خود به دنیای دردمندی می‎رسد که از خون و گرمای درد او مالامال است.
حاصل این سخنان فرمان قتل خود اوست که با پایمردی پیران نا انجام می‌ماند . او در وفاداری به شوهر تا آستانه مرک می‎رسد و از سرزمین و کسان خویش می‌برد. راز رسیدن به ایران را تنها او می‎داند. اوست که سلاح سیاوش را نهان داشته و از جای شبرنگ بهزاد و راه دست یافتن بر او خبر دارد. بی‎آن سلاح و این اسب گریختن از توران محال بود. فرنگیس رازدان نه فقط با زادن کیخسرو بلکه از برکت آگاهی به راز چرخ سرنوشت جهان را می‎پرورد. گیو به او می‌گوید :
زمین از تو گردد بهار بهشت / سپهر از تو زاید همی ‎خوب و زشت
او بذر بهشت را در خود دارد و می‎داند که چگونه از دوزخ برهاندش. فرنگیس باغ بهار است در کویر قحط افراسیاب. ...
از کتاب : سوگ سیاوش(در مرگ و رستاخیز) - شاهرخ مسکوب – شرکت انتشارات خوارزمی – چاپ اول مرداد 1350 – چاپ هفدهم شهریور 1386 – تیراژ 5500 نسخه –


برای خواندن : در خصوص

برچسب‌ها: